قورباغه به کانگورو گفت: من میتوانم بپرم و تو هم.
پس اگر باهم ازدواج کنیم،
بچهمان میتواند از روی کوهها بپرد، یک فرسنگ بپرد،
و ما میتوانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: «عزیزم» چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج میکنم. اما درباره قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت.
کانگورو هم جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نکردند، بچهای هم نداشتند
که بتواند از کوهها بجهد و یا یک فرسنگ بپرد.
چه بد، چه حیف
که نتوانستند فقط سرِ یک اسم توافق کنند.
این قصه زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.
پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانیِ اختلاف نظرهای کوچک میشود
منبع: +