در این درسگفتار چهار جلسهای، استاد ملکیان ۳۰ ایده ای رو بدون هیچ پیش فرض مرتبط با جهان بینی و ایدئولوژی دینی ارائه میکنه و میگه ببینید به طور شهودی با کدامها راحتید، از همانها استفاده کنید. یعنی بحث کاملا بحث مصلحت جویانه است.
من پنج ایده اول رو اینجوری برای خودم خلاصه کردم:
- سادهزیستی. دیوید ثورو. باید ۳ تا ۴ ساعت کار برای امرار معاش کافی باشد. بقیه زمان صرف پرداختن به علاقه های شخصی و رایگان بخشی. وگرنه اضطراب کسب معاش بیشتر (تن دادن به کارهابی که ممکن است با آرمانهایم جور نباشند) و حفظ پس اندازها (که دزد نزند، قانون عوض نشود، ارزان شدن دلار ارزش پس انداز دلاریم را کم نکند و سایر عواملی که تحت کنترل من نیستند بنابراین مضطربم می کنند). دعای حضرت عیسی: خداوندا لقمه نان هر روزم را همان روز بده.
- مقایسه نظری و مسابقه عملی با دیگران را کنار بگذارید و تعطیل کنید. ۷ میدان مقایسه و مسابقه (ثروت. شهرت. قدرت. احترام. آبرو. محبوبیت. علم آکادمیک.). هر چه تعداد میدانهایی که در آنها مسابقه میدهید بیشتر باشند، اضطراب بیشتر است. الف. عیب و ایراد منطقی دارد. مسابقه وقتی منطقا درست است که در آغاز مسابقه همه در یکجا قرار داشته باشند. ب. همیشه کسانی هستند که از شما جلوتر هستند، بنابراین باید دائما بدوم و استراحت نکنم. این نوع مسابقات هیچ وقت تمام نمی شوند، در حالیکه حتی مسابقه دو ماراتن هم نقطه پایان دارد. Rat Race. میدوید و میدوید تا وقتی که به تعبیر نیچه به گرداب مرگ میرسید. خود کنونی تان را با خودهای گذشته خودتان بسنجید. آن هم نه با آن ۷ معیار مقایسه و مطلوبهای اجتماعی، بلکه با این معیارها: آرامش. شادی. تعادل روانی. هماهنگی با جهان هستی. اگر با خود سابقم عقب بودم چه، جلو بودم چه، در یک سخنرانی دیگر گفته ام. اضطراب یعنی restlessness یعنی نتوانی استراحت کنی، فقدان آرامش
- با نکته ۱ و ۲ مرتبط است. اگر همیشه به خوشایند و بدایند دیگران اعتنا کنم، آرامش را از خودم میگیرم. روش درست این است اگر من با تو ارتباط دارم (۵ نوع خویشانوندی، همکاری، دوستانه، عاشقانه، گهگاهی مثلا در قطار)، هر خوشی که از طرف مقابل میتوانم بگیرم، بگیرم و قدر فرصت را بدانم و هر خوشی که میتوانم انجام بدهم و دریغ نکنم. اما این رفتار من در ذهن شما چه ایجاد میکند و داوری شما چیست را کاری نداشته باشم. چون همیشه میخواهم در وجود دیگران نقب بزنم، در حالیکه اینکار شدنی نیست. ضمنا هر کاری بکنم بعضی ها را راضی میکند و بعضی را ناراضی. پس لااقل کاری کنید که موافق عقل و وجدان اخلاقی خودم سازگار باشد. دیگران خوششان آمد چه بهتر،. اگر خوششان نیامد به خودشان ربط دارد. قرار نیست به خاطر آشتی با دیگران با خودم قهر کنم. ناراضی تراشی سرنوشت ماست، پس لااقل مطابق عقل و وجدان خودم کار کنم که با خودم آشتی کنم.
- ارتباط با مورد ۳. حالا که قرار نیست دنبال خوش آیند و بدآیند دیگران باشم و مطابق عقل و وجدان اخلاقی خودم باشم، باید رسالت خودم رو پیدا کنم و ببینم جایم در این پازل هستی چیه. به ندای درونیم گوش کنم ببینم پیشه ام چیست، یعنی چه مسیری (تحصیل، شغل، …) را در پیش بگیرم. برای پیدا کردن این رسالت: قدما مثلا مولوی می گوید: هر کسی را بهر کاری ساختند، مهر او را در دلش انداختند. ولی در روانشناسی جدید تعدادی آزمایش فکری (۱۶ آزمایش) وجود دارد که دو تای آنها را نیچه معرفی کرده. الان ۹۰ درصد مردم دستشان در یک کار است، دلشان در یک کار دیگر است. مردم میگویند اگر به دنبال رویای خودت باشی، به ثروت و قدرت و … (همان ۷ معیار مسابقه اجتماعی) نمی رسی. ولی وقتی دنبال رویای خودت نری، ممکنه مثلا به ثروت برسی ولی از ثروتت کام نمی گیری، ولی بعد از مدتی میبینی این ثروت برایت گران تمام شده و از چشمت می افتد و دیگر برایت خوشگوار نیست. یونگی ها میگویند دنبال رویای خودت باشید، در روانشناسی انسانگرا می گویند با خودت صادق باش Be true to yourself. به خودت وفادار باش. برای دنبال کردن آن ۷ جاذبه جمعی، به خودت خیانت نکن. پدر مادرها میگویند برو پزشکی بخون، برو دندون پزشکی بخون، برو حقوق بخون. در ۵۰ سالگی می آید میگوید من زندگیم رو باختم. وقتی دنبال رویایت بروی چه به اون ۷ تا موفقیت اجتماعی برسی چه نرسی اضطراب نداری و آرامش داری. ولی اگه دنبال رویایت نروی چه به اون ۷ موفقیت برسی چه نرسی دچار اضطراب میشوی. در یک سخنرانی ۱۱ تا از این ۱۶ آزمایش را گفته ام. یه جا ۸ تایش را گفته ام. یه آزمایش سقراط (انسان نامرئی)، یکی از یونگ. دو تا از نیچه. مثلا نیچه میگفت فرض کن عزرائیل آمده سراغت و میخواهد جانت را بگیرد و میگوید بهت فرصت میدهم که نوشته سنگ قبرت را بنویسی. در اینجا کسی آرمیده است که میخواست فلان کاره شود ولی فلان کاره شد، میخواست فلان کار را بکند، ولی فلان کار را کرد. آزمایش دوم نیچه: فرض کنید کل زندگیتون رو از شما فیلم بگیرند و به خودتان نشان دهند، ببینید کدام صحنه ها بوده اند که اگر ۱۰۰۰ بار هم بر گردید دقیقا همان بازی را انجام می دادید، اینها همان جای شما در هستی است.
- توجه به اینکه زندگی چنان ساخته نشده که شما به همه خواسته هات برسی و بنابراین باید گزینش کنی. فلاسفه قدیم میگفتند دنیا دنیای تزاحم است، اگر میخوای به چیزی برسی باید هزینه بدهی، هزینه این است که از چند چیز دیگر بگذری. جمع همه آنها امکان پذیر نیست. عارفان میگفتند زندگی بر اساس ریاضت بنا شده، اگر میخواهی به چیزی برسی باید از چند چیز دیگر بگذرند. آدمهایی موفقند که تعداد کمی و چه بهتر که فقط دنبال یک هدف باشند، ممکن است آن هدف، تعدادی نتیجه فرعی هم داشته باشند ولی اگر بخواهی از روز اول چند هدف رو انتخاب کنی، موفق نمی شوی. توهم ما این است که ما میتوانیم همه چیز را با هم داشته باشیم و همیشه به خودمان بدهکاریم. کیر کگارد در کتاب خلوص قلب (یا دل صافی) می گوید دل صافی یعنی در تمام زندگی فقط یک چیز را بخواهی، وگرنه دچار اضطراب میشوی. چون در غیر این صورت از خودت چیزی میخواهی که شدنی نیست چون نمیتوان در زندگی به چند هدف مختلف رسید. ما را در زندگی جوری ساخته اند که چیزی برایمان مهم نباشد ولی جوری هم نساخته اند که همه چیز برایمان مهم باشد. تجربه قبلی خودتان هم همین را میگوید، مثلا زمان کنکور از خیلی لذتها گذشتی تا در دانشگاه قبول شدی. در نتیجه باید از خود توقع زیاد داشت.
ضمنا تولدت مبارک استاد 🙂
به روز رسانی ۲۸ مرداد ۱۴۰۰:
فایل صوتی این ۴ جلسه از سایت صدانت برداشته شده و در این نوشته قرار داده شد
خلاصه این ۴ جلسه از وبلاگ روانشناسی نگرش:
منبع: وبلاگ روانشناسی نگرش
۱-ساده زیستی نکردن و داشتن سرمایه و اضطراب از دست دادن آن بوسیله هزاران عوامل اجتماعی خارج از کنترل من اضطراب روی اضطراب می آورد
۲-در نظر مقایسه و در عمل مسابقه در هفت چیز علم ، آبرو، شهرت،احترام، قدرت ، ثروت، محبوبیت ، مسابقهای درست است که همه در یک خط ایستاده باشند، در مسابقه همیشه کسی است که از شما جلوتر است، این دو عامل همیشه مایه اضطرابند. عارفان همیشه تاکیدشون این بود مقایسه نکنید و مسابقه ندهید. ما قرار است فقط خودمان را خودهای سابقم مقایسه کنم .هرچه حوزههای مقایسه بیشتر شود اضطراب بیشتر میشود
۳-اگر من به خوشآیند و بدآیند دیگران توجه کنم اضطراب میگیرم. من در پنج نوع ارتباط، ارتباط خویشاوندی یا همکارانه یا دوستانه عاشقانه گهگاهی( مثلا یک شب در قطار با کسی همسفر باشم)، من در این ارتباطاتی که با شما دارم هر خوشی که از ناحیه شما میتوانم اخذ کنم برای خودم بکنم و هر خوبی که به شما میتوانم برسانم برسانم، اما این که این رفتار من در ذهن شما چه ایجاد می کند و بعد داوری مثبت یا منفی می کنید خوشتون می آید یا بدتون می آید، به من ربطی ندارم، نباید دل نگران این باشم که این فرد درباره من فکر مثبت می کند یا منفی، خوشش آمد یا نیامد، احدی نتوانسته کاری کشف کند که وقتی من آن را انجام میدهم تمام عالم از آن خوششان بیاید. از من قرار است کاری بکنند که با عقل و وجدان و اخلاق خودم سازگار باشد نه اینکه بخواهم همه را از خودم راضی کنم . تو زندگی بنا برای این نیست که من شما را از خودم راضی کنم. اگر اینطور نباشد همیشه اضطراب این را داریم که در فکر و ذهن دیگران نسبت به من چه میگذرد. زندگی اصیل یعنی زندگی مطابق فهم و تشخیص و عقل و اخلاق خودت.
اگزیستانسیالیستها میگفتند اخلاق یعنی زندگی اصیل داشتن. ولی حداقل زندگی اصیل داشتن یکی از بزرگترین قواعد زیستن است. یعنی مطابق عقل و اخلاق و تشخیص خودم زندگی می کنم و کاری ندارم دیگران خوششان نمیآید یا بدشان می آید. البته کسانی مثل هیتلر و موسولینی هم با نظر دیگران کاری نداشتند ولی فرق من با آنها این است که من خوشی به شما بدهکارم و خوبی از شما طلبکارم، لذا این را باید بپردازم. شما نمی توانید از دست داوری های مثبت و منفی دیگران بگریزید.
۴-حالا که من قرار است به خوشایند و بدآیند دیگران کاری نداشته باشم، پس من باید به دنبال رسالت خودم در زندگی باشم، آنگاه اضطراب از من دور خواهد شد. یعنی در پازل جهان به دنبال جایگاه خودم در این پازل بگردم اگر خانه دیگری باشم قطعه هایی از من وصله یا مثله خواهد شد.
در الهیات و فلسفه یونان باستان می گفتند که هر کس یک رسالتی دارد و اگر کسی رسالت خود را دریابد متوجه خواهد شد که چقدر آرامش پیدا خواهد کرد. نیچه بزرگترین فیلسوف این بود که بر اینکه رسالت خودمان را در زندگی بیابیم تاکید میکرد. متفکران قدیم وقتی از آنها می پرسیدیم که ما از کجا بفهمیم رسالت ما چه است آنها میگفتند به درون مراجعه کن و ببین مهر چه کاری به دلت افتاده است. به تعبیر مولانا :
هرکسی را بهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند
امروزه در روانشناسی نهضت سوم و چهارم به این مفهوم مهر اکتفا نمی کنند، یک سلسله آزمایشهای ذهنی و فکری (۱۶عدد) تدوین کردند و میگویند این آزمایشها را درباره خودتان انجام بدهید تا بفهمید که شما بناست چه کاری را در زندگی در پیش بگیرید. وقتی همراه با رسالت قدم میزنید کاملاً آرامش دارید. بالای ۹۰ درصد مردم ایران دستشان در کاری است ولی دلشان پی کار دیگری بوده است. این آدم در زندگی خوش نیست و علت این امر این بوده که جاذبه های اجتماعی نگذاشتند تو به دنبال کاری بروی که دلت در آن است. به خاطر جاذبه های اجتماعی هفت گانه است که انسانها به رویای خودشان پشت می کنند. خبر ندارند که وقتی به رویای خودشان پشت می کنند فقط یک منبع اضطراب برای خود درست میکنند. اگر من به رویای خودم پشت بکنم ولی به آن ثروت یا شهرت یا محبوبیت… برسم در درون خودم اضطراب هم دارم، برای اینکه به زبان حال دارم به ثروت عظیم خودم میگویم تو خوبی ولی برای من گران تمام شدی. چیزی که برای شما گران تمام بشود شما از آن کام نمی برید. الگوهای رابطه عاشقانه خود را از ادبیات قدیم ما نگیرید، در ادبیات قدیم ما دختر تا می توانست ناز می کرد و در شعر می گفت
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
این را الگو نگیرید به خاطر اینکه درست است که عاشق ناز تو را می کشد اما تا یک حدی، اگر ببین داری برای او زیاد گرون تموم می شوی، ولم میکنه میره، فکر نکنید هرچقدر فیتیله ای ناز را بالا بکشید او هم فیتیله نیاز را بالا میکشد، اما از یک حدی بالاتر برای او گران تمام می شوید و اونوقت از چشمش میوفته، پس از سعدی و حافظ یاد نگیرید البته تا یک حد کمش قابل قبول است.
یونگی ها میگویند به رویای خودتان پشت نکنید هر کسی که رویایی دارد که باید به رویای خودش پشت نکند.
روانشناسان انسان گرا روانشناسان فرا شخصی بیشتر میگویند به خودت وفادار باش و به خودت خیانت نکن، ما معمولاً به خاطر جاذبه های اجتماعی همان هفت موردی که گفته شد به خودمان خیانت میکنیم. مثلاً اگر هوش تو بالا باشد پدر مادر تو میگویند یا باید دکتر بشوی و یا مهندس و اصلاً کاری ندارند که رویای تو چه است، تو را برای چه کاری ساخته اند و مناسبی؟فردی که خلاف رویای خودش برود هر چقدر هم که موفق باشد اضطراب دارد.
اگر فردی به دنبال رویای خودش برود چه به آن هفت جاذبه یا موفقیت اجتماعی برسد یا چه نرسد اضطراب ندارد.
۵-اصل ریاضت در زندگی : زندگی چنان ساخته نشده که شما به تمام خواسته هایت برسی، بنابراین چارهای جز گزینش نداریم،
فلاسفه قدیم گفتن عالم طبیعت عالم تزاحم است اگر میخواهی به یک چیز برسی باید از چند چیز دیگر بگذاری، آدم هر چیزی را بخواهد باید یک هزینهای برایش بکند و هزینهاش گذشتن از چند چیز دیگر است. عارفان میگفتن زندگی بر اساس ریاضت بنا شده است. ریاضت یعنی اگر میخواهی به یک چیز برسی باید از چند چیز دیگر صرفنظر بکنی. بخش از اضطراب ما ممکن است به این دلیل باشد که فکر می کنیم می توان همه چیز را در زندگی داشت. باید بین هدف و نتیجه فرق گذاشت آدمهای موفق تا جایی که میشود اهداف کمتری در زندگی دارند تا جایی که کیرکگور میگفت آدم موفق کسی که فقط یک هدف در زندگی دارد. البته ممکن است برای رسیدن به یک هدف شما به چند هدف فرعی دیگر هم برسید. اما مسئله اضطراب در این است که ما یک توهم داریم که همه چیز را میتوان با هم داشت. بنابراین ما همیشه از خودمان طلبکار میشویم. کیرگور کتابی دارد به اسم خلوص قلب یا دل صافی ، البته عنوان اصلی کتاب این است که دل صافی یا خلوص قلب یعنی در تمام زندگی فقط یک چیز را خواستن. در این کتاب میخواهد ثابت کند که اضطراب وجودی سرنوشت کسانی است که در زندگی بیش از یک چیز را می خواهند. لذا اهداف عدیده جز اینکه اضطراب را افزایش بدهد نتیجهای ندارند. ما را در زندگی چنین نساخته اند که بتوانیم به هیچ چیز اهمیت ندهیم اما چنان هم نساختند که بتوانیم به همه چیز اهمیت بدهیم. لذا نباید از خودم توقع زائد داشته باشند.
برخی از ۱۶ آزمایش که برای یافتن رسالت شخصی در زندگی هستند ، یک آزمایش معروفش مال یونگ است دو تا از آزمایشهایش مال نیچه است مثلا نیچه میگفت مثلا ۱۲۰ سال بعد که مردین و بخواهید روی سنگتان بنویسند که در اینجاکسی آرمیده است میخواست x باشد اما y شد و یا میخواست a باشد ولی b شد، لذا دو ستون است که یکی از ستونها رویاها و آرزوهایتان است و روی ستون دوم ضربدر بکشید و از فردا طبق ستون اول عمل کنید، آزمایش دیگر نیچه این است که وقتی که مثلاً یک فیلم سینمایی درست می کنند بازیگران صحنه هایی که در آن بازی کردند را مجدداً می بینند مثلاً میفهمند اگر نقش یک معتاد را بازی می کردند در فلان جا فلان حرکت را سریع انجام دادند و یک معتاد نمی تواند آن قدر سریع انجام بدهد، بعد می گویند فرض کنید که کل زندگی شما را بیاورند و به شما نشان بدهند آیا صحنه ای در فیلم زندگی شما است که با خودتان بگویید اگر هزار بار دیگر این صحنه را بازی می کردم باز همین طور بازی می کردم آن وقت ببینید چه چیزهایی در این صحنه شما را جذب کرده است ، آن چیزهایی که در آن صحنه شما را جذب کرده است، اونها جزو مولفههای رویای زندگی شما است ، آزمایش دیگر مال سقراط ( آزمایش انسان نامرئی ) است ،
گفته شد که بحث ما مطلقا در حوزه اخلاق نیست بلکه در حوزه مصلحت اندیشی است، دوم اینکه بحث ما در واقع توانایی پیشگیری از ابتلا به اضطراب است، سوم اینکه همه این راه ها برای همه سودمند ممکن است نباشد. هرکس باید راهی را که شهودی می بیند و با تمام وجود حس می کند که این سخن درست است آن را دنبال کند ممکن است کسی دو تا از این راهها برایش سودمند باشد و دیگری چند راه بیشتر.
۶-هرچه ما تعداد گزینه های پیش روی خودمان را کم بکنیم، اضطراب هایمان را کم می کنیم، یکی از علتهای این که انسان امروز اضطراب داره و انسانهای ۵۰۰ یا هزار سال پیش نداشتند این است که هر چه مدرنیته پیشرفت می کند تعداد گزینه های پیش پای هر فرد را افزایش داد. داستان استالیسلاولم را بعدها تارکوفسکی به صورت یک فیلم درآورد. در ابتدای این داستان استالیسلاولم خودش یک مقدمه می نویسد و می گوید در زمانی که من نوجوان بودم تلویزیون ما دو کانال داشت مثلاً تلویزیون را روشن میکردم و دومی را بر اولی ترجیح می دادم و دومی را تماشا می کردم و مشکلی هم نداشتم، او میگوید الان فرزندانمان را در نظر بگیرید، با ۴۰۰ کانال تلویزیونی روبرو هستند، با اینکه امکان پذیر نیست ولی فرض کنید در یک صفحه میشد من ۴۰۰ کانال را ببیند، تا بتوانم با آگاهی هر چه تمام تر و با بصیرت هرچه تمام تر انتخاب کنم، که همه را واقعاً دیده باشم، و انتخاب کنم، حالا فرض کنید از میان این ۴۰۰ کانال من کانال ۱۹۹ را انتخاب کنم، مکانیسم اینکه من ۱۹۹ را انتخاب می کنم این است که من ۱۹۹ را به اولی به تنهایی ترجیح دادم و کانال دوم رو هم به تنهایی ترجیح دادم و الی آخر، ولی بر مجموعه همه آنها که ترجیح ندادم، و وقتی من دارم کانال ۱۹۹ را میبینم دائماً به زبان حال خودم دارم می گویم تو را من میبینم، ولی انتخاب تو برای من خیلی گران تمام شده است، چون من از ۳۹۹ کانال دیگر صرف نظر کردهام ، اینکه من کانال ۱۹۹ را می گیرم به این علت است که من این را بر هر یک از آن ۳۹۹ کانال دیگر ترجیح دادهام، من حاضر بودم تو را بر هر یک از آن ۳۹۹ کانال دیگر ترجیح بدهم ولی بر مجموع آن ۳۹۹ تا که نمی توانم ترجیح بدهم، به این دلیل کام من از آن فیلمی که میبینم خوش نیست، و این معنایش این است که لذتی که من الان از این میبرم کم است، چون لذتی که شما از یک رویداد مثل تماشای یک فیلم می برید بستگی به این دارد به اینکه چه چیزهایی را فدا کرده اید. میزان لذت بردن از یک رویداد بستگی به این دارد که آن رویداد چند رقیب را کنار زده است. به همین جهت هم است که وقتی تکنولوژی ناشی از مدرنیسم افزایش پیدا کرد تعداد راه های جلوی پایه ما بیشتر شد باعث شد وقتی من دارم خودم را با یک راه مشغول می کنم لذت به من نمیدهد. در واقع پتانسیل لذت بردن از هر رویدادی در زندگی در همه ما به یک اندازه به فعلیت نمیرسد. اگر من نابینا بودم تعداد راههای پیش پای من کمتر بود و درست است که از یک لذت بزرگ به نام بینایی محروم شده ام ولی چون تعداد آلترناتیوهای من از افرادی که بینا هستند کمتر می شود از آن چیزی که در هر لحظه با آن مواجه می شوم لذت می برم. با توجه به این فرد برای این که از اضطرابش را کم بکند باید آگاهانه خودش تعداد گزینه های پیش روی خودش رو بر اساس عشق و استعداد خودش کمتر و کمتر و کمتر کند. یعنی من اول باید یک غربال جدی در میان رشته های تحصیلی بکنم، یا چه رشته تحصیلی یا خدمات اجتماعی، اسمش را غربال عشق بگذاریم و واقعاً غربال کنیم،حالا همه مانده ها را در غربال دومی بریزم که غربال تواناییهای درونی و استعدادهایم است، و لذا تعداد گزینه ها را دوباره کمتر کنم، در نتیجه اگر انتخاب کنم ،دیگه دق نمی خورم که من هزاران آلترناتیو را از دست دادهام،
این هم یک بحث مفصل دارد که برای کم کردن تعداد گزینه ها به یک مکانیسم خیلی هوشیارانه نیاز داریم و مهمترین هوشیاری لازم خودشناسی است.
۷-یکی از چیزهایی که اضطراب آدمها را کم میکند این است که فرد بداند هیچ وقت نمی تواند بالمعال بفهمد که آیا فلان رویداد در زندگی به نفع فرد تمام می شود یا به ضرر او . فرض کنید شما خود رو به تمام معنا برای یک کنکور آماده کردهاید، علیالقاعده شما در آن کنکور قبول می شوید، ولی فرض کنید شما در روز کنکور یک سردرد یا بیماری آزاردهنده بگیرید که باعث شود شما چند تست کمتر بزنید و به جای دانشگاه ایکس در دانشگاه دیگری قبول می شوید، و این برای شما یک ضرر بزرگ باشد برای همین شما دائماً به خودتان و روزگار فحش میدهید که چرا من امروز بیمار شدم و باعث شد من چند تا تست کمتر بزنم و الان مجبورم به فلان دانشگاه بروم ، به هر حال وقتی وارد فلان دانشگاه می شوید می بینید که یک فردی به عنوان جنس مخالف بسیار برای رابطه مناسب است سپس با خودتان می گویید چه خوب شد که من آن چند تست را خوب جواب ندادم، لذا تا مدتی آن چیزی که برایتان یک مصیبت بود باعث خوشحالی تان می شود، بعداً با آن جنس مخالف ازدواج میکنید ، ولی متاسفانه بعد از ازدواج معلوم می شود که جنس مخالف شما عقیم بوده است و حالا دوباره قبول شدن در آن دانشگاه برای شما مصیبت می شود، بعد شهرتان بمباران میشود و دوستانتان هرکدام یک یا دو فرزندشان را از دست میدهد آنگاه شما دوباره خوشحال می شوید که چه خوب شد من بچه دار نشدم، یعنی شما نمیتوانید هیچ وقت بگویید که این روز آخر است و دیگر هرگز نتیجه عوض نخواهد شد، پس اینکه این واقعه که رخ داد به نفع یا ضرر من است هیچ گاه پروندهاش مختومه نمی شود. هر چه شما بازه های زمانی و مکانی را می گسترانید می تواند نتایج عوض بشود. لذا فرد هیچ وقت نمیتواند بفهمد قبول شدن یا نشدن در فلان دانشگاه به نفعش بوده یا به ضررش، ارسطو می گوید تا کسی را در گور نگذاشته اید نمی توانید بفهمید خوشبخت زیست یا بدبخت،. تا آخرین لحظه ای که کل آن زندگی ، همه اش سرشار از موفقیت بوده است ممکن است در لحظات آخر با شکست سهمگین مواجه شود که افراد بگویند خدا را شکر من جای این فرد نیستم، بنابراین شما هیچگاه نمی توانید بفهمید که یک واقعه سرانجام چه نتیجه ای برای شما دارد.
خوب بنابراین هر چیزی که هر چقدر هم خوش باشد نگویید این خوشی خدا کند در زندگی ما پیش بیاید چون بعد خودتان است که اضطراب پیدا میکنید و با خودتون میگید پیش می آید یا نه، به هیچ واقعه ناخوشی هم نگویید که این حتماً تا ابد ناخوش می ماند، پس خدا کند که در زندگی من پیش نیاید، و باز آن وقت اضطراب پیدا کنید، هر خوشی ممکن است به ناخوشی تبدیل شود و بلعکس، پس بنابراین یک نوع آرامش رواقیانه میتونه بهترین موضع است، چون هر ناخوشی ممکن است پرده ای باشد که روی خوشی افتاده باشد که بعدا قرار است اتفاق بیفتد، و هر خوشی ممکن است پرده ای باشد روی ناخوشی که ، بعدا سرکلهاش ممکن است پیدا بشود. بنابراین رواقیون می گفتند که چون ما نمیدونیم بالمعال کدام ملاقات یا رویداد به نفع و کدام ملاقات به ضرر ما است، به تعبیر رواقیون با یک اتاراکسیا یعنی یک آرامشی مواجه می شویم. بنابراین ابهامی که در آینده وجود دارد تنها واکنش نسبت به آن آتاراکسیا یا آرامش است. یعنی نه چندان خوشحال بشویم و نه چندان بد حال.
اگر از یک واقعهای خوشحال بشوید دائماً حرص و ولع داری که این واقعه در زندگی شما پیش بیاید، اگر یک واقعهای را به ضرر خودتان بدانید همیشه می خواهید یک جوری آن را از زندگی تان دور کنید، آرامش رواقیونی ناشی از این است که آینده ابهام دارد، شما هیچ واقعهای را نگویید که در زندگیتان بالمعال به نفع من تمام می شود. شما نمی توانید حتی اگر یک پدر و مادر خوب هم داشته باشید بگویید که داشتن این پدر مادر خوب نسبت به کسی که آن را ندارد، بالمعال به نفع من تمام می شود. رواقیون میگفتند تمرین کنید و یک واقعه را بنویسید که بگویید این واقعه را میتوانم بگویم حتماً برای من خوب است، یا میتوانم بگویم که برای من حتماً نا خوب بود. بعد می گویند هر دو ماه یکبار سراغ نوشته خود بروید. ببینید هنوز هم ارزیابی شما ارزیابی سابق می ماند یا ارزیابی سابق نمی ماند. فکر می کنم این نکته برای شما شهودی بشود که اتاراکسیا بهترین واکنش در زندگی است که ما بالمعال نمی دانیم چه چیزی به سود ما است و چی به زیان ما
۸-فیتیله توقع خود را از همنوعاتان تا می توانید پایین بکشید. در این صورت اگر از دیگران به من سودی رسید آن سود خیلی به دهن من مزه می کند، و اگر هم سودی به من نرسید چیزی را از دست ندادم و با واقعه بدی روبرو نمی شوم. این توقع را در هیچیک از این ۵ دسته آدمیان نباید داشت: ۱-خویشاوندی مثل پدر و مادر و پدر و خواهر و برادر و۲- همسر، ۳-همکار ، ۴-دوستی، عشق، ۵-بصورت تصادفی با کسی در تماس قرار میگیریم. البته میدونیم در خویشاوندی و دوستی و عشق این توقعات خیلی پیش می آید.
وقتی توقع دارید دل نگران هستید برای اینکه بخشی از بار زندگی خود را به دوش آن طرف گذاشتهاید،و حالا نمی دانید که این بخش را انجام می دهد یا نمی دهد.
۹-به طور کلی به رویدادهای آینده نباید امید بست. به هیچ پدیده خاصی نباید امید بست. در همه ادیان ها و مذاهب امید تحسین شده است به غیر از آیین بودا که خیلی با امید مخالف است، بودا حرفش این است که کل جهان هستی را فرض کنید در یک دایره جا بدهیم، ایشان میگفت به هر جزء یا شیئی که در درون این دایره قرار می گیرد نمیتوان امید بست، چون این شیوه برای اینکه بتواند برای شما کار بکند به همکاری بقیه موجودات این دایره نیازمند است. فرض کنید من به این خانم یا آقا امید ببندم و من خیلی امید دارم که این مسئله را برای من حل بکند، ولی مسئله در این است که کل چرخ و دنده این عالم در دست این خانوم یا آقا نیست، برای اینکه این خانم یا آقا بتواند آن امیدی را که من به او بستهام برآورده بکند، نیاز به همکاری کل جهان هستی دارد، و ممکن است کل جهان هستی این همکاری را با او نکند، لذا بودا میگفت به این لحاظ شما نمیتوانید به هیچ موجودی امید ببندید، زیرا آن موجود برای اینکه امید شما را برآورده کند نیاز به همکاری کل هستی دارد، و میدونیم همچنین تضمینی وجود نداره . بودا میدانست که ما امید به موجودات می بندیم و هرکدام از این موجودات کمتر از کل جهان هستی هستند مثل حلقه های یک زنجیر که قدرت آن زنجیر بستگی به ضعیف ترین حلقه موجود در آن دارد، بودا میگفت امید بستن به یک موجودی که نمیدانی آن موجود می تواند به تو کمک بکند یا نه ، در واقع به تعویق انداختن پروژه ما است. سوالی که کانت اول بار طرح کرد این بود که اگر من به هیچ موجودی نتوانم امید ببندم پس چگونه می توانم خوب زندگی کنم که در ادامه به جواب این سوال خواهیم پرداخت.
۱۰- برای اینکه اضطراب ما کم بشود باید دیگران را آنقدر مختار تلقی نکنیم، هرچه شما دیگران را مختار تر تلقی کنید آن وقت اضطرابتان در زندگی بیشتر می شود. آیا دقت کرده اید که ما در مورد دیگران دیگران را مختار تر و آزاد تر از آنچه هستند تلقی می کنیم، اما در مورد خودمان خودمان را کمتر از آن که فی الواقع آزاد هستیم آزاد و مختار تصور میکنیم، مثلا دیگران را به خاطر برخورد بدشان سرزنش می کنیم ولی نمی دانیم که او چقدر مصیبت و مشکلات در حال حاضر در زندگی اش دارد. ما به میزانی که دیگران را آزاد تلقی میکنیم از آنها رنجش بیشتری پیدا میکنیم. نباید فکر کنم فقط خودم تابع جبرهای درونی و بیرونی هستم بلکه دیگران را هم باید به این گونه تصور کنم.
۱۱- اگر بخواهیم اضطراب ما کم بشود ما باید خودمان را خدای جهان تلقی نکنیم،میگن وقتی سپاه ابرهه از حبشه اومده بودند خانه کعبه را ویران بکنند، محاصر شهر مکه خیلی طول کشید و نمیتوانستند داخل بشوند،عبدالمطلب رئیس مکه بود و از ابرهه تقاضا کرد با آنها ملاقاتی داشته باشد، از عبدالمطلب پرسیدند که چه میخواهد؟ گفت سپاهیان تو چند شتر را از ما گرفتند، دستور بده تا این چند شتر مرا به من برگرداند، ابرهه گفت حرف تو خیلی خلاف انتظارم بود تو رئیس این شهری و به فرزانگی معروفی ، بجای اینکه بیایی مذاکره صلح بکنی دنبال شترهای خودت هستی ، آنوقت عبدالمطلب حرفی زد که به ظاهر سنگدلانه و غیر مسوولانه است، ولی در واقع حکم عمیقی پشت آن است، او گفت من صاحب شترهام هستم و باید از شترهام دفاع کنم ، کعبه هم یک رب دارد که باید خودش از آن دفاع کند. معنای این حرف این است که حدود مسئولیت های هر فرد به اندازه حدود اختیاراتش است، حدود مسئولیت های ما چقدر تنگ است حدود اختیارات مان هم همان قدر است. یک مقدار از اضطرابات ما به این دلیل است که ما هر کداممان فکر میکنیم که ما آمدیم مسیر تاریخ را عوض کنیم، مثلاً ما آمدیم جامعه ایرانی را به فلان جا برسانیم و … یعنی در واقع کاری که خدا باید بکند را بر عهده خودمان گذاشتیم، آن چیزی که بر عهده ما است این است که در حوزه اختیارات مان بهترین کار ممکن را انجام بدهیم، مسئولیت هر کسی به اندازه اختیاراتش است، ما در واقع یک مقدار توقعمان از خودمان بالا است که باعث اضطراب می شود، هر چه ما توانایی های خود را زیادتر برآورد بکنیم اضطرابهایمان بیشتر است، ما هر کاری را که به عهده گرفتیم فقط مسئولیت همان کار را داریم که به بهترین نحو انجام بدهیم. وقتی اختیار چیزی در دست شما نیست و شما دل نگران آن باشید به دیگران کمکی نکرده اید ولی به خودتان آسیب زده اید. هیچ وقت خودمان را مهم تر از آن چیزی که هستیم تصور نکنیم، لذا باید بدانیم که ما آنقدر ها مهم نیستیم.
۱۲-خیلی وقتا ما از اینکه پدر یا مادرمان را رنجانده ایم نسبت به خودمان خشم داریم و خود را می خوریم، اخلاقی زیستن به این معنا نیست که شما نوعی زندگی کنید که از جانب شما به دیگران هیچ درد و رنجی نرسانید، اخلاقی زیستن یعنی از سمت ما درد و رنج غیر لازم به دیگران نرسد، اگر من اخلاقی باشم چنان رفتار می کنم و چنان زندگی می کنم و چنان هستم که از سمت من درد و رنج غیر لازم به دیگری نمی رسد، درد و رنج هایی که دیگران بر خودشان تحمیل می کنند ما مسئول آنها نیستیم. فرمول روانشناختی خودشیفتگی این است که کسی خودشیفته است که می گوید هر چیزی که از آن من است، فقط به این جهت که از آنِ من است، بهتر از چیزهای دیگر است که از آنِ دیگران است. مثلاً وطن یا دین من از کشورهای دیگر بهتر است چون آنها کشور یا دین من نیستند. حالا اون چیز میتواند وطن یا رشته تحصیلی یا خانه یا همسر یا پدر و مادر یا هر چیز دیگری باشد که در یک آدم خودشیفته اینها را برتر از چیز های مربوط به دیگران می داند. لذا خودشیفته میگوید این چیزهایی که از آن من است بر چیزهای دیگران ارجحیت دارد فقط به این دلیل که مال من است. مثلا اگر دختر یک آدم خودشیفته سبک زندگی متفاوت با پدرش را اتخاذ کند ، پدرش را رنج می دهد ولی این درد و رنج پدرش به خاطر خودشیفتگی او است نه رفتار دخترش، خودشیفتگی وقتی در فرد باشد، هفت بیماری اندیشه را ایجاد میکند، آدمی که خود خودشیفته است نسبت به خودش پیشداوری مثبت و نسبت به دیگران پیش داوری منفی دارد، تعصب و جزم و جمود و بیمُدرایی ، استدلال گریزی و خرافه پرستی دارد. آدمی که خودشیفته است مبتلا به این هفت آفت فکری است. اگر نظر این بود که آدم باید چنان زندگی بکند تا به هیچکس هیچ نوعی درد و رنج نرساند، اولین چیزی که فدا می شد خود اخلاقی بودن بود.
سنتیمنتالیسم اخلاقی این ادعای نادرست است یعنی اخلاقی بودن یعنی چنان زیستن که هیچکس دردو رنجی از شما نبرد. اخلاق یک رشنالیسم یا عقل گرا در آن است که اگر کسی به خاطر باورهای غلطش دارد رنج می برد به ما ربطی ندارد. وقتی این سنتیمنتالیسم اخلاقی را داشته باشیم بچههای ما لوس و ننر بار می آیند چون میخواهیم به آنها هیچ درد و رنجی نرسانیم و هر چه می خواهند یا نمی خواهند طبق میل آنها رفتار می کنیم. یکی از منابع اضطراب ما این است که فکر میکنیم که کسی نباید از ما برنجد. پس اگر دارید اخلاقی زندگی میکنید مهم نیست که دیگران از شما برنجند یا نرنجند.
۱۳-یکی از درد و رنج های دیگری که ممکن است بر خود وارد کنیم این است که ممکن است گذشته خود را نبخشیم. بخشودن نسبت به خود خیلی اهمیت دارد، سلیگمن می گوید انسان تا وقتی خودش را نبخشد نمی تواند دیگران را ببخشد. یک سلسله از کارهایی که در گذشته اشتباه انجام دادم قابل جبران است. آن بخشی که قابل جبران نیست به محض اینکه چیزی گذشت دیگر از حوزه و اختیارات هر موجودی حتی خدا بیرون است. به محض اینکه چیزی گذشت دیگر از حوزه و اختیارات هر موجودی حتی خدا بیرون است.
حالا من اون مقداری که از گذشته را که میتوانند جبران می کنم، ولی اون قسمتی را که نمیتوانم جبران کنم، اگر دائماً عذاب بخورم به خودم و دیگران چه سودی رساندم. یکی از مصادیق دردورنج غیر لازم این است که شما گذشته غیرقابل جبران را بر خودتان نبخشانید. وقتی خودم را نبخشم احترام به خود در من کم میشود و اعتبار من پیش خودم کم می شود. یعنی خودم از چشم خودم میافتم. دیگه پیش خودم حرمت و عزت ندارم، این باعث میشه که من در آینده ام کارهای خطای خود را تکرار بکنم. اگر گذشته خود را غیرقابل بخشش بدانیم آنگاه خود را مجاز می دانیم حالا آب از سر من گذشته است باز هم کارهای اشتباه دیگر را انجام بدهیم ، فردی که آدم کشته دروغ گفتن برایش کار ساده ای می شود به شرط اینکه احساس کند پروندهاش مختومه شده است، ولی اگر به همین فرد بگویید باز هم جای اصلاح داری و میتوانی به روز اول برگردی آنگاه رفتارش متفاوت خواهد بود. وقتی می توانید دیگران را بخاطر کار بدشان ببخشید چرا نمیتوانید خودتان را ببخشید. پس اگر جایی واقعاً به خاطر گذشته پشیمان هستید چرا خودتان را نمی بخشید. اون چیزی که نسبت به دیگران وظیفه اخلاقی ماست نسبت به خودمان هم وظیفه اخلاقی ما است. از اینجا می توانم یقین پیدا کنم که پشیمانم چون با تمام وجود عزمم را جزم کردهام که دیگر این اشتباه را تکرار نکنم.
۱۴-یکی از خاستگاه های اضطراب در ما ادعاهایی هست که می کنیم. وقتی شما ادعا می کنید از آن به بعد شما باید به دنبال جهان بگردید تا ادعا موفق از آب در بیاید. به خاطر همین من دل نگرانی پیدا می کنم، در حالی که اگر من ادعایی نکرده باشم هرچه هستی، برای من رقم بزند فرقی نمی کند. این که در کتاب مقدس گفته می شود ادعا نکنید تا بر شما حکم نرود یک سخن روانشناسی مفید است. وقتی شما ادعاهای تان را به حداقل ممکن می رسانید و هیچ چیزی را به خودتان نسبت نمی دهید و هیچ دانایی یا توانایی را به خودتان نسبت نمی دهید هرچه در جهان پیش بیاید به زیان شما تمام نمی شود. دلنگرانی مال کسی نیست که بگوید هر چه پیش آمد خوش آمد. باید تا میتوان ادعایی نکرد تا بشود با همه اوضاع و احوالم متصور و ممکن و محتمل بتوان کنار آمد. این است که در روانشناسی گفته میشود از قیدهای تخفیف دهنده مثل ظاهرا یا شاید یا ممکنه یا محتمل استفاده کنید. در واقع این قیدها شما را در باره بد آمدن امور واکسینه می کنند.
۱۵-ما به معنای اگزیستانسیال در زندگی تنها هستیم، وقتی کلمه تنهایی را به کار میبریم چهارده معنای مختلف ممکن است دریافت بشود، عمیق ترین معنای تنهایی، معنای اگزیستانسیال آن است این تنهایی قابل رفع و رجوع نیست و کاری هم برایش نمیتوان کرد و باید باهاش کنار آمد. اما اگر از این تنهایی که یکی از وجوه تراژیک زندگی ما است بیرون بیاییم،
یک نوع تنهایی دیگر در زندگی وجود دارد که آن تنهایی اضطراب آور است، و ما باید آن را از بین ببریم ، هر انسانی به نوعی همنشین و معاشرت و مصاحبت نیاز دارد. این معاشرت ها اگر سه ویژگی داشته باشند خیلی در کاهش اضطراب نقش دارد، چون آن گاه به معنای اجتماعی آن ما احساس می کنیم که تنها نیستیم و این تنها نبودن اضطراب را کم میکند و این سه شرط عبارتند از:
اول اینکه طرف مقابل در این معاشرت ها باید با شما به صورت برابر روبرو شود نه به صورتی که از شما برتر است، بنابراین یک نوع برابری جویی باید در طرفین باشد تا معاشرت برای هر دو طرف تنهایی رو ازبین ببرد و اضطراب کاهش یابد، کسانی که در معاشرت هایشان با طرف مقابل به صورت برابر رفتار نمی کنند طرف مقابلشان آهسته آهسته عزت نفس خود را از دست میدهد و این نوع معاشرتها ضررشون بیشتر از نفعشون است ، یعنی فرد مقابل نباید احساس کند که به او توهین می شود یا او را تحقیر یا استهزا می کنند. پس اولین شرطش این است که طرف مقابل با من احساس برابری بکند.
ویژگی دوم این است که فرد باید یک اطمینان عقلایی به ثبات این ارتباط داشته باشد، که بداند این ارتباط تا آنجایی که قابل پیش بینی است دوام خواهد یافت ، ارتباطاتی که فرد نمی داند فردا یا پس فردایش چه خواهد شد، این سود را ندارد.
ویژگی سوم این است که طرف مقابل یک تعهدی نسبت به من داشته باشد. یعنی درد و رنج من را تا حدی درد و رنج من را تا حدی درد و رنج خودش بداند، شادی من را تا حدی شادی خودش بداند.
ممکن است کسی شرط اول را داشته باشد ولی شرط دوم را نداشته باشد، اگر کسی این سه شرط را داشته باشد توصیه عاقلانه این است که این معاشرت ها را گزینش کند. البته لزومی ندارد که درد و رنج شما کاملاً در روان او باشد، ولی لزومی هم ندارد که نسبت به درد و رنج شما کاملاً بی تفاوت باشد. اگر کاملاً بی تفاوت باشد یعنی هیچ تعهد و التزامی نسبت به شما احساس نمیکند. روانشناسان اجتماعی می گویند اگر با این سه شرط ما با دیگران معاشرت کنیم باعث می شود که در کاهش اضطراب موثر واقع شود. این گونه دوستیها فقط پشتوانه روانی است، شما نمی توانید تعداد دوستانتان زیاد باشید، ولی این سه شرط را برای همه آنها داشته باشید، چون رعایت این سه شرط دشوار است. یکی از چیزهایی که در تحقیقات خانم الیزابت کوبلر راس که از او به روانشناس مرگ یاد می شود، به دلیل اینکه چهل سال یک تیم را در باب روانشناسی افراد احتضار رهبری میکرد، این بود که ایشون می گفت وقتی فرد در حال احتضار قرار می گیرد که یقین کنید دیگر از این بستر زنده بیرون نخواهد رفت، حالا چه دو سال بعد هم زندگی کند ، چه فردا از زندگی خداحافظی کند، چون در واقع یقین ذهنی او مهم است و نه یقین عینی پزشکان، از وقتی که خود منِ بیمار یک یقین ذهنی دارم ، من دیگر از این بستر زنده به خانهام برنمیگردم، یکی از واقعیت های شخص در حال مرگ این است فرد به شدت از مرگی که پیشاروی خودش میبیند هراسان است، عاطفه های منفی فراوانی او را فرا می گیرد. ضمناً یک احساسات منفی دارد نسبت به زندگی که پشت سر گذاشته است، تحقیق خانم کوبلر راس این بود می گفت آن چیزی که انقدر احساسات منفی نسبت به مرگ پیش رو یا نسبت به زندگی پشت سر، در افراد ایجاد میکند به این ۵ علت است . هرچه من بتوانم طوری زندگی کنم که که این پنج عامل در زندگی من کمتر وجود داشته باشد آن وقت هم هراسم از زندگی پیش رو کمتر می شود و هم احساسات و عواطفی که نسبت به زندگی پشت سرم دارم کمتر میشود.
عامل سوم از این ۵ عامل این است که چرا من دوستی های گزیده نداشته ام، یعنی دوستی هایی که انسان آگاهانه به لحاظ این سه عاملی که گفته شد نداشتم. ما دوستی های فراوان داریم اما هیچ کدام این دوستی ها گزیده نیست. ما معمولاً بین افراط و تفریط هستیم یا با هر کسی خیلی سریع باب دوستی را باز می کنیم، بدون اینکه این سه شرط را بتوانیم احراز بکنیم، بعضی هامون هم برعکسیم، یعنی باب دوستی را با هیچ کس باز نمیکنیم.
خانم کوبلر راس میگفت، انسان وقتی از این دوستی های گزیده در زندگی اش نداشته باشد، یکی از پنج عاملی است که مرگ را در نظر فرد خیلی وحشتناک جلوه می دهد و فرد نسبت به زندگی پشت سر خودش هم عاطفه منفی دارد. روانشناسان تحقیق کردند و متوجه شدند که این دوستی های گزیده خیلی در کاهش اضطراب برای افراد موثر است. و هرچه این دوستی های گزیده را کمتر داشته باشیم، حتی هرچند دوستی های زیاد بدون این سه شرط داشته باشیم، در افزایش اضطراب ما موثر خواهد بود. هم متعهد بودن دوست من با من یک سری نشانهها و علائم دارد و هم اینکه دوست من با من از موضع برابر مواجه میشه .
۱۶-اگر بخواهیم به لحاظ عمقی یک داستان در رو به نظر من در مثنوی انتخاب کنیم این داستانی که تعریف میکنم مهمترین داستان است. در آخر دفتر دوم و اوائل دفتر سوم این داستان آمده است. یک نفر در بازار دختری را دید و عاشق این دختر شد و در ازدحام بازار دختر را گم کرد و دیگر در همین شهر اقامت کرد و کارش این بود که روز و شب در تمام این کوچه پس کوچه ها و خیابان ها در وقت های مختلف می گشت تا باز این خانم را پیدا کند، در سال ها گذشت، به تعبیر مولوی در دفتر دوم میگه هفت سال گذشت، و در اول دفتر سوم می گوید که ۸ سال گذشت. یک شبی پلیس در اواخر شب دید که یک آدمی دارد در خیابان ها راه می رود، قدیمی ها معتقد بودند که کسی که اواخر شب دارد راه میرود علیالقاعده باید دزد باشد، پلیس به او ایست داد و او هم از ترس پلیس شروع به دویدن کرد به بن بستی رسید و از دیوار بالا رفت و خود را به پشت آن دیوار پرت کرد، و دید که آن دختر در حیاط خانه نشسته است، این شخص شروع به دعا کردن به این پلیس کرد، به خاطر اینکه اگر این پلیس به دنبال او نمی آمد این قدر سماجت به خرج نمی داد و او را وحشت زده نمیکرد که کارش به اینجا نمی رسید که بتواند دختر را پیدا کند، و میگفت این پلیس در ظاهر خیلی به من بدی کرد، ولی بزرگترین لطف را در حق من کرد. اگر در آن طرفِ دیوار دختر را نمی دید، مسلماً این شخص شروع به نفرین کردن پلیس میکرد.
این دوتا سناریو فرقش چیست؟چرا وقتی دختر را نمی دید این همه طعن و لعن می کرد، ولی حالا که دید،ه انقدر شاکر است؟ تفاوتش در این است که این مرد به محبوبش رسید، و میگه تمام پیچ و تاب هایی که من در زندگی ام دیدم چون من را به این محبوبم رساندند، دارای ارزشی مثبت می شوند. ولی اگر به محبوبش نرسیده بود تمام حوادث گذشته برای او تلخ و ناگوار بودند. حالا مولانا از این داستان این نتیجه را میگیرد و می گوید اگر می خواهید تمامی تلخی های زندگی های سابقت برایت شیرین شود، از الان یک زندگی مطلوب را همین الان شروع کن. یعنی اگر آن زندگی آرمانی که دلت میخواهد را همین الان شروع کردی، آن وقت پیش خودت یک استدلال سریع به وجود می آید و آن هم این که اگر زندگی گذشته من یک نقش متفاوت با چیزی بود که بر من گذشته است من الان به این زندگی مطلوب نمی رسیدم. پس الان که به این زندگی رسیدم باید شاکر تمام آن گذشته باشم که من را به اینجا رسانده است. چون می دانید اگر یک حلقه از حوادث گذشته چه ریز چه درشت متفاوت باشد، شما دقیقا این وضعی که الان داشتید را نداشتید، من الان برآیند جبری کل زندگی گذشته خود هستم. مولوی میگوید شما الان زندگی که دوست دارید را بکنید، آن وقت فقط پیش خود می گویید اگر زندگی من یک حلقه متفاوت با چیزی بود که در گذشته من اتفاق افتاده من الان این زندگی را نداشتم. آن وقت خوش آمدن و لذیذ بودن زندگی کنونی شما بر کل زندگی شما پاشیده میشود.
چون زندگی گذشته خود را معلول عللی میدانید که الان این شده است. درسی که مولانا در اینجا می دهد این است که میگوید هر کس میخواهد زندگی گذشته خود را که بسیار رنج آور و آلوده و سخت بوده است را در نظر خودش خوب بکند که وقتی به آن نگاه می کند شاد هم بشود، این است که زندگی کنونی خود را پیش خودش خوب بکند. این معنایش این است که بسیاری از دل نگرانی هایی که ما داریم کاهش پیدا می کند، اگر الان زندگی که دوست داشتم را شروع بکنم. آنگاه معنای حوادث گذشته برای من متفاوت خواهد شد. این از انواع روان درمانی هست که رولومی در آثار خود آورده است.
۱۷-در حال زیستن و زندگی اینجا و اکنونی داشتن و این نوع زندگی باعث کاهش اضطراب می شود. در حال زیستن به این معنا نیست که من هرگز حق ندارم از حال بیرون بیایم، هایدگر می گفت اینجا و اکنون آشیانه من است، پرنده ای که آشیانه برای خودش دارد ولی گاهی وقت ها ضرورت اقتضا می کند که برای یافتن غذا از خانه خود بیرون برود. ولی باز به آشیانه اش برمی گردد. جسم ما همیشه در لحظه حال زندگی میکنند ولی ذهن و روان می توانند به گذشته و آینده بروند. برخی اوقات یک تصمیمگیری ضرورت دارد که ذهن شما بعضی جاهای گذشته یا آینده را بازنگری کند تا بتواند در الان یک تصمیم بگیرد.
دوم این که می گویند در حال زندگی کنید خوشی ها و خوبی های زندگی هر دو بر زمان حال زیستن متوقف هستند. خوشی یعنی احساسات خوبی که در زمان حال پیش می آیند و خوبی یعنی اخلاقی زیستن. هر زمان که کار غیر اخلاقی کردهاید ببینید که یا داشتین به گذشته فکر میکردین یا به آینده، امکان ندارد شما در حال زندگی بکنید و کار خلافی انجام بدهید.
جان رالز فیلسوف آمریکایی یک مفهومی وارد فرهنگ سیاسی کرد که البته در فلسفه اخلاق هم استفاده میشود و در کتاب نظریه ای در باب عدالت مفهوم حجاب بی خبری یا پرده بی خبری را ابداع کرد.
او میگفت در یک مجلس قانونگذاری یک کشور اگر بخواهیم قوانینی که در این مجلس تصویب می شوند پر از عدالت باشند، باید آمپولی به این نمایندگان تزریق کرد که آگاهی اینها از خودشان به صورت مطلق صفر بشود، هیچ آگاهی از خودشان نداشته باشند، یعنی این آقا یا خانوم یادشان نباشد من مرد هستم یا زن؟تا وقتی که حتی بداند مرد است یا زن ممکن است این قانون را به نوعی تصویب کند، که به نفع مرد ها باشد یا زن ها. اگر یادش بیاید کارخانهدار است ممکن است قانون را به نوعی تصویب کند که به نفع کارخانه دارها باشد یا اگر یادش بیاید که کارگر است ممکن است به نوعی تصویب کند که به نفع کارگرها باشد، اگر بداند جزو اقلیتهای دینی کشور است ممکن است قانون را به نفع خودش تصویب کند. وقتی هیچی درباره خودم ندانم اونوقت باید قانون را به نوعی تصویب کنم که وقتی اثر آمپول از بین رفت هر جور باشد من ضرر نکرده باشم. برای این امر باید قانون را عین عدالت تصویب بکنم تا ضرر نکرده باشم. او می گفت باید یک حجاب بی خبری روی سر همه قانونگذاران بیفتد، قانونگذاران از هیچچیز خودشان خبر نداشته باشند چون نمی دانند مشمول چه چیزی می شوند مجبور میشوند کاملا عادلانه عمل بکند. او گفت حالا که همچین آمپولی وجود ندارد پس یک مکانیزم هایی وجود دارد که باید آن مکانیزم ها را به کار بیندازیم تا قانونگذاران در یک حالت چنین بیخبری قرار بگیرند، بنابراین سعی میکنند منصفانه قانون را تصویب بکنند. در مسائل اخلاقی هم چنین است اگر فردی با شما اخلاقی رفتار نمیکند چون گذشته ای که با شما داشته است در ذهنش است، یا گاهی وقتها آینده ای که با شما خواهم داشت در ذهنم است. در آینده و گذشته سیر کردن این خوبی را از زندگی ما میگیرد، و نمی گذارد ما اخلاقی با دیگران رفتار کنیم. آیا شما هیچ وقت دیدهاید که دزدی به خاطر گرسنه بودن همین الانش از شما دزدی بکند؟ خیر ، او آینده را در نظر میگیرد که بچه هایش میخواهند دانشگاه بروند و باید شهریه دانشگاه آنها را بدهد، لذا چون ذهنش در آینده سیر می کند الان دست به دزدی میزند. حالا اگر یک دزد همین الان این نان را ندزدد از گرسنگی میمیرد از لحاظ اخلاقی اصلاً کار زشتی نکرده است چون از لحاظ اخلاقی اگر یک چیزی بقای کمی شما را به خطر میاندازد، انجام آن کار مجاز است. پس فرد اگر آینده را در نظر نگیرد، دزدی نمی کند. پس هرچه ما بیشتر در حال زندگی بکنیم هم خوشی زندگی ما افزایش پیدا میکند و هم خوبی زندگی ما.
۱۸-شما با عقاید تان معامله خودتان را نکنید، یعنی احساس یگانگی و همانند سازی با عقایدتان نکنید، خیلی از اضطراب های ما به خاطر این است که ما احساس یگانگی با حالات درونی خودمان می کنیم، فرض کنید من به شما بگویم که جورابت سوراخ است یا کهنه شده، من چون خودم را مساوی با جورابم نمی دانم اون وقت نگاه میکنم میبینم که سوراخه یا کهنه است خوب عوضش می کنم، این کار را نسبتا راحت انجام میدهم چون میگویم من مساوی با جورابم نیستم. بنابراین اگر کسی به من نقدی کرده، جوراب مرا نقد کرده است نه خود مرا، نقد جوراب، نقد من نیست. حالا فرض کنید همین رفتاری را که من با لباس یا عینک خودم می کنم می توانستم با عقاید خودم هم همین رفتار را بکنم، مثلاً یکی میگفت فلان عقیده غلط است و من چون خودم را مساوی عقیدهام نمی دانم ، دوباره عقیدهام را بازنگری می کردند و اگر میدیدم غلط است آن را تعویض میکردم و از او تشکر می کردم که یک عقیده غلط را از من تصحیح کرده است، و اگر میدیدم غلط نیست میگفتم این نظر شماست به نظر من غلط نیست، لطفاً به من نشان بده کجایش غلط و یا نامستدل است، و اگر می دیدم حق با شماست از شما تشکر می کردم که یک عقیده غلط را از من گرفت. اما وقتی که فرد به عقیدهاش نقد میشود تصور میکند که خودش نقد شده است مضطرب و پرتلاطم میشود، زیرا این عقیده را دارد که عقیده او مساوی با خود او است. همین سخن که درباره عقاید گفته شد درباره احساسات و عواطف هم درست است، اگر کسی احساسات و عواطف ما را نقد بکند انگار خود ما را نقد کرده است، آن وقت مضطرب میشویم. عیب عقاید این است که صادق و موجه نباشد، نامستدل باشد. احساسات و عواطف ما صدق و کذب ندارند، بلکه بجا و نابجا دارند.
امیدم به شما بوده که نباید به شما میبود، خشمم نسبت به شما بوده با اینکه خشم به جا نبوده، خواسته های ما نه صدق و کذب دارند و نه به جا و نابجا، بلکه معقول یا نامعقولند. یکی از بزرگترین خاستگاه های اضطراب های ما این است که ما با این سه حالت روانی خودمان احساس یگانگی می کنیم یا احساس همانندسازی میکنیم، اگر کسی یکی از عقاید ما را کاذب یا یکی از احساسات و هیجانات ما را نابجا یا یکی از خواسته های ما را نا معقول دانست برآشفته میشویم. اگر ما تمرین بکنیم بفهمیم که نباید با هیچ کدام از این سه مورد همانند سازی بکنیم، و بدانیم اینها داراییهای من هستند نه خود من، مثل عینک یا جوراب که دارایی من است نه خود من، من عقایدم را دارم نه اینکه من عقایدم هستم، من احساساتم را دارم نه اینکه من احساساتم هستم، و همینطور من خواسته هایم را دارم نه اینکه من خواسته هایم هستم. اگر من با این سه تا معاملهِ داشته بکنم، نه معامله احساسی یا یگانگی یا همذات پنداری و خودم را با آنها یکی ندانم، آن وقت خواهید دید که چقدر اضطرابات ما کاهش پیدا میکند.
فرگه در فلسفه ریاضی یک تزی داشت، راسل نامهای به او نوشت و استدلالی کرد که این عقیده تو نادرست است، فرگه در جواب راسل نوشت که راسل عزیز نامه تو حاصل ۲۷ سال زندگی من را بر باد داد ولی من بسیار خوشحالم از اینکه از یک توهم ۲۷ ساله بیرون آمدم. همچین آدمی که هیچ وقت اضطراب نخواهد داشت.
۱۹- در فلسفه زندگی بحثی وجود دارد تحت عنوان ایماژههای زندگی، بحث ایماژه های زندگی این است، که هرکسی اگر خودش اهل عمق یابی خودش باشد می فهمد که یک استعاره و یا متافور برای زندگی خودش دارد که تمام زندگیش بر اساس این متافور شکل گرفته است، به این استعاره یا متافور ، ایماژ زندگی میگویند.
می گویند هر کسی برای زندگی خودش یک ایماژ دارد یا یک انگاره یا یک پنداره در باب زندگی خود دارد. مثلا بعضیها ایماژ شان از زندگی این بوده که ما پرنده ای در یک قفس هستیم ، چون تصورشان این بود که ما یک روح عظیم الهی داریم و بعد در اینجا یعنی همان قفس تن آمده ایم و گرفتار شده ایم . طبعاً تمامزندگی آنها بر اساس این استعاره است. وقتی شما این استعاره پرنده در قفس را دارید این سوال برایتان پیش می آید اینکه این پرنده قبلا کجا می زیسته است و دوم اینکه این قفس را کی ساخته است و سوم که چی شد که اون پرنده اون فضای قبل از قفس را رها کرد و آمد داخل این قفس. چهارم اینکه چگونه می توان درب این قفس را یک جوری باز کرد.
فیلسوفان ۴۰ انگاره کشف کردهاند که تا الان انسان ها از یکی از این ۴۰ انگاره استفاده می کند، حالا اگر کسی استعارهاش این باشد که من یک زندانی در یک زندان هستم، در استعاره قبلی میگفتیم پرنده چه خطایی کرده است ، اما در این استعاره می گوییم چه گناهی مرتکب شدم که مستوجب زندان هستم، و چگونه می توان به این زندان نقب زد،
زندان بان کی هست؟ یک استعار استعاره نمایشنامه یا نمایش خانه است، یعنی یک سناریو و یک تئاتر که هر کدام از ما در آن صحنه ظاهر میشویم و ۷۰ ثانیه یک نقشی اجرا میکنیم، و حالا این سوالات پیش می آید، این سناریو رو کی نوشته؟ این نقش را چه کسی به من داده؟ تا کی من باید این نقش را اجرا بکنم؟بهترین طرز اجرای این نقش چطور است؟ و تماشاگران این نقش چه کسانی هستند؟یک کسی استعاره زندگی را بازار می داند، مثلاً قرآن استعاره زندگی را بازار می داند، تواما صحبت از این است که انسان ها ضرر کردند، انسان ها سود می کنند، کی به خدا جانش را می فروشد ، کی به خدا مالش را می فروشد و از خدا قرض می گیرد و هرکس به خدا قرض بدهد، ده برابر قرضش را پس می گیرد، این ایماژ ها اگر به سطح آگاهی خود فرد برسند، فرد خیلی میتواند در خودش تغییر ایجاد بکند و ایماژش را عوض کند یا عیب های ایماژ خودش را ببیند، روانشناس های اعماق معمولا آنقدر به بیمار خود ناخنک می زنند، که ببینند ایماژ زندگیاش چه است, و با اون ایماژ وارد دیالوگ میشوند. ولی چون این موضوع کمتر به سطح آگاهی خود ما میرسد و معمولاً با یک روانشناس سر و کار نداریم که به من بگوید ایماژ زندگی تو این است پس حواستان باشد که این بدیها و این خوبی ها و این سود ها را دارد.
یک ایماژ وجود دارد که خیلی در کاهش اضطراب موثر است، آن هم اینکه زندگی یک رقص است این ایماژ را اولین بار در آیین هندو ابداع شد ولی روانشناسانی متوجه شدند. فرق رقص با راه رفتن در خیابان این است که وقتی در خیابان راه می روید، کسی بهتون می رسد و می گوید کجا دارید می روید و می گویید دارم می روم نان بخرم، اگر شما رفتین و نانوایی بسته بود، این راه رفتنتان بیهوده بوده است. چون مسیری را رفته اید که شما را به مقصد نرسانده است. اما اگر یک کسی دارد می رقصد و بپرسند تو برای چی داری میرقصی میگوید برای اینکه رقصیده باشم
البته نه کسی که به عنوان یک رقصنده و کار میرقصد بلکه رقصی که در یک خانه و فقط برای خودش می رقصد. اینجا دیگر شکست به آن معنا وجود ندارد. برای اینکه رقص تنها حرکتی است که مسیر و مقصد یکی است. در رفتن به نانوایی حرف از موفقیت بو شکست می توانستیم بکنیم ولی در رقص حرف از موفقیت نیست. تنها ارزیابی این است که خوب میرقصی یا بد میرقصی، کسانی که ایماژ زندگی شان این است که زندگی یک رقص است معنایش این است که نمیخواهند در زندگی به جایی برسند، فقط میخواهند خوب زندگی کنند. ما اکثرمان می خواهیم در زندگی به یک جایی برسیم، مثلاً یک دانشجو تمام عمرش زحمت بکشد و شبی که فردا مراسم دفاع از رساله دکترای خودش دارد تصادف کند و بمیرد، همه ما تقریباً می گویم چه بیچارگی از این بالا تر می شود. چون زندگی را یک مسیری می دانیم که فرد باید به یک جایی برسد و چون به جایی که باید برسد نرسید و مرد، ما ناراحت میشویم. اما اگه کسی بگوید در زندگی به جایی نباید رسید، زندگی در این است که خوب می رقصید یا نه.
خیلی از ما ایماژ زندگی مان الاکلنگ بازی است. یعنی به شما میگویم اگر شما بالا رفتی من پایین می آیم، پس اگر من بخواهم بالا بروم باید شما را یک جوری پایین بیاورم، رقابت یعنی ایماژ زندگی من الاکلنگی است، یعنی برد برد در زندگی وجود ندارد موضوع برد باخت است، پس اگر کسی می توانست اولاً ایماژ زندگیاش را کشف بکند، و بعد می توانستیم به خودمان بباورانیم که درستترین ایماژ ایماژ رقص است، بهترین استعاره و متافوریک برای زندگی میتوان داشت این است که من خوب دارم زندگی می کنم یا بد اگر خوب زندگی میکنم ۲۵ سال هم که زندگی کردم عالی است، و اگر بد دارم زندگی می کنم ۵۰۰ سال هم که زندگی کنم همچنان بد است، اینکه ما زندگی خود را معمولاً رقص نمی دانیم باعث می شود دائماً به خودمان می گوییم که چرا به فلان جا نرسیده ای، اینکه خدای آیین هندو شیوای رقصان است چون خدایشان رقصان است، و از طرفی زندگی را رقص طلب کردن لوازم جدی نیاز دارد که خارج از بحث ما است، پس فقط شما هم باید خوب برقصید.
اضطراب موقعیتی اضطرابی است که به واسطه موقعیت ها برای انسان پیش می آید و اضطراب وجودی اضطراب است که کاری به موقعیت ندارد، بلکه در تمام طول عمر با انسان است.
۲۰-یک بخشی از اضطراب ما شتابی است که مدرنیته و مدرنیسم در زندگی ما ایجاد کرده است، شتاب همیشه اضطراب انگیز است، در زندگی مدرن هر گونه آهستهکاری، به معنای عقب افتادن است، هرچه مدرنتر، شتاب بیشتری نیاز دارد، و اگر شتاب نداشته باشیم در واقع شکست میخوریم و عقب میافتیم، پیش بینی می شود در سالهای آینده میلی ثانیه ها هم در سرنوشت شرکت ها و کارخانه ها تاثیر بگذارد، یعنی چند میلی ثانیه یک شرکت زودتر تصمیم گرفته چنین کاری را انجام بدهد یا فلان تصمیم را بگیرد، وضعیتش خیلی تغییر کرده است، خوب این دنیا دنیای شتاب است. لذا ما علاوه بر اینکه سرعت داریم باید سرعت سرعت داشتنمون هم روز به روز بیشتر بشود و این اضطراب ایجاد می کند.
شما اگر الان در یک روستای دور افتاده چین یا کشور خودمان بروید احساس میکنید انگار زندگی آهسته جلو میرود و همه چیز کند شده است، و البته این زندگی آرامش بیشتر دارد، ولی آن زندگی، قابل انتقال به یک شهر پیشرفته امروزی نیست، چون شما در واقع عقب می افتید، خوب این الزام اضطراب را فراوان می کند. بودا میگفت من وقتی غذا میخورم فقط غذا میخورم و وقتی میخوابم فقط میخوابم و وقتی استراحت می کنم فقط استراحت می کنم و وقتی سخن می گویم فقط سخن می گویم، ولی ما نمی توانیم این کار را بکنیم و به نظرش میومد که این از طی الارض و پشت دیوار را دیدن مهمتر است، که فرد در هر لحظه از زندگیش اشتغال به یک کار داشته باشد. این امروزه برای شما امکان پذیر نیست، چون شما در آن واحد دارید چندین کار انجام می دهید و اگر بخواهید از این روش دست بردارید به معنای خاصی از موفقیت، که در جلسات قبل گفته شد نمیرسید. خوب در اینجا شما در واقع وسط یک دو راهی قرار گرفتید، که یک زندگی شتاب زده همراه با اضطراب داشته باشید یا یک زندگی آرام داشته باشید ، ولی بخشی از موفقیت خود را کم کنید تا اضطراب نداشته باشید.
در این زمینه کتابهای زیادی نوشته شده است و یکی از آنها کتاب آهستگی نوشته میلان کوندرا است که نشان میدهد چگونه شتاب خود Self حقیقی ما را در خطر می اندازد نه ایگو ما ، چون ایگوی ما داره از طریق همین زندگی شتاب دار تقویت میشود، چون ایگو بقایش بسته به موفقیت است اما self یا آن خود حقیقی ما را دارد نابود می کند. پس راه حل در این دنیای مدرن این است که کمتر به این دنیای مدرن آلوده بشویم و الا کاملاً نمیتوان از این مدرنیته برکنار ماند، اما میتوان کمتر آلوده شد.
۲۱-زندگی مدرن از یک جهت دیگر هم اضطراب آور است و آن هم این که زندگی مدرن پیچیده است، و پیچیدگی همیشه همراه با نوعی ابهام است، و ابهام هست که باعث نگرانی میشود، در ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال پیش ، اگر کسی تنهای تنها هم میشد کمابیش میتوانست گلیم خودش را از آب بیرون بکشد، داستان هایی در ادبیات جهان مثل داستان رابینسون کروزوئه در غرب و یا داستان حی بن یقزان در ادبیات عرب و فارسی وجود دارد که میگوید در اینجا حی بن یقزان یا رابینسون کروزوئه در یک جزیره نا مسکون هستند، ولی خودشان به تمام معنا به تنهایی می توانند احتیاجات خودشان را برآورده بکنن. ولی در زندگی امروزه شما در غیر از آن رشته که در آن تخصص دارید ، دیگه هیچی نمی دانید، مثلاً اگر یخچال خونمون خراب بشود، خودمان نمی توانیم آن را درست کنیم، از بس تقسیم کار علمی و اجتماعی با هم صورت گرفته، باعث شده شما در یک رشته باریک باریک باریک زندگی تخصص دارید، شما خیلی متکی به دیگران در زمینه های مختلف هستید و بدون حضور دیگران نمی شود زندگی کرد، که این موضوع دو وجه دیگر را ایجاد می کند: یکی این که من میفهمم که اگر یک ذره دیگران پای خودشان را پس بکشن چقدر زندگی من به سوی ناممکن شدن میرود و دیگر اینکه من نمیدانم آنهایی که دارند وارد زندگی من میشوند، و در واقع برای رفع نیازهای من وارد می شوند، نمیدانم چقدر دارند کلاه سرم نمی گذارند و چقدر دارند با من صادقانه رفتار می کنند، مخصوصا اگر بدانید سرمایهداران بزرگ جلوی خیلی از تحقیقات که به منافع آنها لطمه میزند را می گیرند، خیلی از آمارها دستکاری میکنند، ممکنه روانشناسان و جامعه شناسانی که در استخدام آنها هستند و حتی متخصصان علوم تغذیه و دارویی که در استخدام آنها هستند ، تطمیع بشوند و یکسری پژوهش های به اصطلاح پژوهش برای شما عرضه بکنند، برای این که شما آن ماده ای را که آنها تولید کرده اند مصرف کنید، این موضوعات در صد سال پیش چنین چیزی معنایی نداشت، شما الان خیلی از اجناس را فقط به اعتبار قول فروشنده می توانید بخرید، مثلاً میگوید این عینک و این عینک و این عینک انقدر ریال است و این یکی آنقدر ریال است و من نمی فهمم این عینک ها واقعاً با هم تفاوت دارند یا نه. در هر جایی آنقدر تقسیم کار صورت گرفته که شما همیشه با یک ندانم کاری روبرو هستید، و نمی دانید که باید به کی اعتماد بکنید. الان شرکتهایی هستند که با گروههای یوگا قرارداد می بندند که معلم یوگا بگوید وقتی یوگا کردند این لباس را باید بپوشند، لذا این ندانم کاری خیلی اضطراب را افزایش میدهد، در واقع ما خودمان قدرت داوری درهمه جا نداریم و نمی دانیم به آنچه که منتشر می شود اعتماد کنیم یا نه. این را امروزه به نام اضطراب ناشی از تقسیم کار اجتماعی می نامند، لذا من باید به جامعهای اعتماد کنم که قابل اعتماد نیست.این دو عامل یعنی یکی شتاب و دیگری پیچیدگی و ابهامی که در زندگی امروزه به وجود آمده اضطراب انگیز است و نمی توان این را هیچ کاری کرد و فقط میشه آدم کمتر آلوده زندگی بشود. فرد هرچه ساده زیست تر باشد و به ارزش داوری های دیگران کمتر بها بدهد و هرچه بیشتر رقابت و موفقیت را در زندگی اش تعطیل کند، هر سه این عامل باعث می شود که عوامل شتاب و پیچیدگی و ابهام برایش کمتر بوجود بیایند. لذا این موضوع اجتناب ناپذیر است که ما به کسانی که قابل اعتماد نیستند اعتماد کنیم، و افراد همیشه در این اضطراب میمانند که نکند کلاه سرشان می رود و این موضوع فقط بحث اقتصادی نیست و مثلاً ممکن است من و شما یک ماده غذایی را مدت ها مصرف کنیم و بعدا معلوم بشود که ما نباید این ماده را مصرف می کردیم و الی آخر.
۲۲-این نکته شبیه نکته قبلی است با این تفاوت که نکته قبلی در مقام عمل بود و این نکته در مقام نظر است. شما دقت بکنید مثلا نیاکان ما یک جهان نگری داشتند و به اقتضای آن جهان نگری یک سبک زندگی هم داشتند، واقعاً امکان داشت که در کل زندگی خود نه از جهان نگری دیگری و نه از سبک زندگی دیگری اطلاع پیدا کنند، برای همین در یک یقینی زندگی میکردند که جهان نگری خوب و درست همین است که من دارم. الان ما روز به روز بیشتر به این موضوع پی می بریم که در قبال هر موضوعی که ما یک موضعی در پیش می گیریم، میفهمیم که دیگران مواضع مخالف این را هم گرفتند، به این موضوع ایهام نظری جهان می گویند، که روز به روز جهان نظرا ایهامش دارد بیشتر میشود،
کتاب جالبی منتشر شده است به نام اینکه تا فهمیدم معنای زندگی یعنی این، فیلسوفان عوضش کردند ، گفته می شود که در فلسفه جواب وجود ندارد، ولی اتفاقا مسئله این است که در فلسفه برای هر موضوعی هزاران جواب وجود دارد، مشکل این نیست که فلسفه جواب به سوالات نمیدهد ، بلکه مشکل این است که هزار جواب می دهد. لذا اینها معرفتی امروزه به وجود آمده است حتی تا اوایل قرن بیستم یعنی ابتدای جنگ جهانی اول آنقدر این ایهام در فهم جهان وجود نداشت. مثلاً میگویم زندگی ام را بر مبنای اعتقاد به وجود خدا بگذارم آن وقت فکر می کنم که نکند خدا وجود نداشته باشد و بالعکس. خوب این ایهام اضطراب انگیز است. برای تا حدودی کم کردن این اضطراب یا راه حل دادن فرد باید بتواند تا جایی که امکان دارد دو چیز را از خودش بیرون کند و دیگر به آن چیزی که بعد از بیرون کردن این دوتا از خودش حاصل می آید اکتفا کند، یکی اینکه واقعاً عنانیت را کنار بگذارد و وقتی آرا را می بیند مطلقا سود و زیان خودش را نگاه نکند و بگوید که سود من در این است که این رای را قبول کنند یا آن را قبول کنم، چون این موضوع باعث می شود که ما نتوانیم حق مطلب را در میان آرای مختلف کسب کنیم و دیگر اینکه فرد به مرجعیت ها بی اعتماد بشود، به نظام های توتالیته بی اعتماد بشود ، و الا نظام توتالیته بعدی نظر شما را عوض خواهد کرد. ولی بیشتر از این نمی توان کاری کرد و همه ما محکوم به این اضطراب هستیم، مخصوصا اگر کسانی باشیم که مطالب نظری برای ما جدی باشد، زیرا کسانی هستند که مطالب نظری برای آنها اهمیتی ندارد.
۲۳- آن چیزی که در فلسفه به تصادف معروف است در فهم عرفی بیشتر به بخت و اقبال معروف است و برای کاهش اضطراب باید بپذیریم که این در زندگی اثر دارد، البته منظور من از تصادف یا بخت و اقبال این است که هر چیزی که در زندگی ما پیش بیاید و کنش و واکنش های ما در پیش آمدن آن هیچ تاثیری نداشته است، مثلاً اینکه پدر من در تصادف فوت کند یا عموی من ورشکسته شود یا یک زلزله بیاید، یک سر سوزن من در آن دخیل نیستم، نباید تصور کنم هر چیزی که برای من پیش می آید یا از طریق ژنتیک است یا از طریق پرورش تعلیم و تربیت و فرهنگ و یا سن ، پس باید بدانیم که چیزهایی ممکن است برای ما پیش بیاید که ما هیچ نقشی در آنها نداشتیم، وقتی نقشی در آن نداریم دیگر نباید دلنگران آن هم باشیم، نباید جوری رفتار کنیم که گویا خود ما نقش داشتیم، لذا پذیرش این موضوعات برای کاهش اضطراب ضروری است. برخی اوقات فرد نظرا قبول میکند که مسئولیتی در واقعه ندارد، ولی رفتارش در عمل خلاف این را نشان میدهد.
البته برای پذیرش این ها علاوه بر اراده زمان و برنامهریزی هم لازم است، امور اختیاری دو دسته هستند : یکی آنهایی که فقط به اراده نیاز دارند ، مثلاً من به شما میگویم دستت را بلند کن و فقط اراده برای انجام این کار کافی است ، ولی دیگری اموری هستند که علاوه بر اراده، زمان و برنامه ریزی هم نیاز دارند مثل کم کردن وزن،
۲۴- توجه به بی ثباتی جهان مهم است و بودا کسی بود که می گفت که تنها واقعیت ثابت جهان بی ثباتی است. ما باید قبول کنیم که در همچین جهانی زندگی میکنیم،
آدم باید وارد بشود که بداند آنجا که وارد میشود لوازمی نیاز دارد و اگر آن لوازم را رعایت نکند نباید وارد این حوزه یا دایره بشود. اگر نخواهی رعایت بکنی فقط آزار میبینی. ماهم یا باید در دنیایی بیثبات وارد نشویم که چنین امکانی وجود ندارد، اما حالا که وارد شدیم باید قبول کنیم که در جهان بیثباتی وارد شده ایم و قبول کنیم که هیچ چیزی زمان بقا ندارد، یعنی نمی توانیم بگوییم این حالت همیشه میماند. این مهمترین آموزه بودا بود و نتیجه این آموزه این است که اگر چیز مثبتی در زندگی ما پیش آمد، خیلی شاد نمیشویم ، چون می دانیم هیچ تضمینی برای بقای آن وجود ندارد، از آن طرف هم وقتی چیز منفی هم در زندگی من به وجود آمد مطلقاً به دل نگرانی و اضطراب و یأس و ناامیدی نمی افتم، چون میدانم ممکن است لحظه بعد عوض بشود.
مولانا میگوید:
جمله بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
یعنی جهانی که در آن قراری وجود ندارد ، اگر تو می خواهی در آن قرار پیدا بکنی، آنگاه بیقرار میشوی. مثلا من یک کتاب میخرم و میخواهم آن را نو نگه دارم یعنی نمی خواهم در این کتاب بی قراری به وجود بیاید، آنگاه اگر بخواهم آن را به کسی قرض بدم اضطراب دارم، ولی اگر از اول کهنه شدن کتاب را بپذیرم و تغییر و بی قراری را بپذیرم به راحتی آن را به دوستانم قرض می دهم یا مثلاً یک دوستی دارم که می خواهم همیشه محبت آن را نسبت به خودم نگه دارم و در واقع قرار می خواهم، ولی نمی دانم که دل مردم دست من نیست و ممکن است روزی دوستی من در دل او کهنه شود و محبتش کم شود ، ولی اگر از اول بی قراری دوستم را بپذیرم ، راحت با وقایع بعد از آن کنار می آیم .
دوستی میگفت: کسی که میگفت به خاطر یک تار موی من حاضر بود جهان را به آتش بکشد، وقتی یک تار موی من را در آبگوشت دید، می خواست خود من را به آتش بکشد.
بودا میگفت هر بار با کسی ملاقات می کنید به خودتان بگویید فلانی سلامی است و وداعی. چون هیچ ضمانتی وجود ندارد که سلام و دیدار بعدی هم رخ بدهد. برای همین بوده وقتی می خواست با کسی خداحافظی بکند از او پوزش خواهی می کرد، چون می گفت ممکن است دیگر زمانی برای این پوزش خواهی به وجود نیاید. خوب این نوع نگاه خیلی اضطراب فرد را کم میکند. همه آلات و امور جسمانی بیرونی و هم روابط و هم رویدادها و هم حالات درونی همه بیثبات هستند لذا برای حفظ همه نباید جلز و ولز کرد.
۲۵-رواقیون اعتقاد به چیزی دارند که به آن می گویند عشق به سرنوشت، هر کدام از ما با یک سرمایه هایی مثل سرمایه های روانی و جسمانی و ذهنی و فرهنگی و جغرافیایی به دنیا می آییم که باید عاشق این سرمایه ها باشیم، مسلما همه ما با یک سرمایه مشابه به دنیا نمی آییم، یا با ۸ سرمایه ذهنی مثل قدرت یادگیری، قدرت به خاطر سپاری، قدرت یادآوری، هوشبهر، سرعت انتقال ، قدرت تفکر، عمق فهم و قدرت اقناع متفاوت به دنیا می آییم. ۵۴ یا ۵۶ سرمایه روانی هم روانشناسان کشف کردند که اینها هم در افراد مختلف متفاوت است، مثلاً قدرت مدیریت از بچگی در آدم ها فرق میکند،
رواقیون میگفتن به این سرمایه هاتون عشق بورزید و هیچ وقت آرزوی کمتر یا بیشتر برای هیچ کدام از آنها نداشته باشید. سرنوشت در مکتب رواقیون یعنی این ۵ عاملی که در دست ما نیست (۱- تواناییهای جسمانی،۲- ذهنی ،۳-روانی،۴-ویژگیهای اقلیمی جغرافیایی ،۵- ویژگی های فرهنگی تاریخی) ، اگر به اینها رضایت بدهید آن وقت چنان آثار مثبتی از این رضا دادن میبینید ، که کمکم به سرنوشتتان عشق می ورزید. رابرت سولومون فیلسوف آمریکایی که مایه های اگزیستانسیالیستی را با روش تحلیلی با هم گرد آورده است، کتابی دارد بنام معنویت برای شکاکان ، سخنش بر سر این است که اگر کسانی بر سر دین و مذهب آنچه که در قدیم وجود داشت موضع شکاکانه دارند، شق دومش این نیست که لزوماً بروند ماتریالیست بشوند، میشه آدم نسبت به آنها آشنا باشد ولی ماتریالیست هم نباشد، لذا راه سومی را معرفی میکند به نام معنویت. میگه اولین کاری که برای زندگی معنوی باید کرد این است که این اندیشه رواقیون را آزمود، بدین صورت که تو اول سرنوشتت را در این ۵ عامل بپذیر و بعد با پذیرشش شروع به زندگی کردن کن، چنان زندگی در نظرت لذت بخش می شود که این پذیرش تبدیل به عشق به سرنوشت میشود، ولی ما معمولاً نسبت به بعضی از این ها راضی نیستیم مثلاً میگوییم چرا زیباتر یا باهوش تر نیستم؟
۲۶- احساس گناه یا خطای اخلاقی هم خیلی اضطراب را افزایش میدهد. دو دسته هستند که در زندگی از این بابت اضطراب شان کم است : کسانی که در زندگی فیتیله آرمان طلبیشان را بالا کشیدند، ولی فیتیله عملشان را هم بالا کشیدند، مثل بودا یا مولانا ، فرانسیس آسیزی یعنی یک جا متوجه شدند که باید آرمان جویی خود را افزایش بدهند ولی متوجه شدند که باید هزینههای این آرمان طلبی را هم بپردازند، عکس این هم حالت دوم است ، کسانی که فهمیدند فیتیله آرمان طلبی خود را بیجهت بالا بردند پس آن را پایین آوردند و متناسب با همان فیتیله پایین به همان مقدار هم عمل می کند. اما کسانی رنج میکشند که فاصله آرمانخواهی تا عملشان زیاد است، یعنی آرمانخواهی زیاد و عمل کم دارند، خوب اینها مرتب خود را سرزنش می کنند.
به نظر می آید راه حل مواجهه با آن احساس گناه به نظر میآید جز دو چیز بیشتر نیست :
آدمی که میبینه نمیتونه به آرمانخواهی هایش برسد، عاقلانه این است که فیتیله آرمانخواهی خود رو پایین بکشد، ما در مورد جسم خیلی راحت می توانیم بگوییم که جسم من جسم وزنهبرداری نیست، ولی در مورد روان نمی توانیم پتانسیل واقعی خود را تشخیص دهیم و ذهن من ذهن انیشتین نیست.
دوم اینکه اندیشه معصومیت یک توهم بیشتر نیست.
هیچ کس در عالم معصوم نیست. و بنابراین اینکه من به نوعی زندگی بکنم که معصوم باشم یک توهم است و بنابراین از خودمان توقع کمتر خطا کردن داشته باشیم نه بی خطا بودن.
کتابی بنام وجدان زنو نوشته ایتالو اسنوو نویسنده معروف ایتالیایی در اواخر قرن نوزدهم وجود دارد که قهرمان داستان زنو در این کتاب تصمیم میگیره که سیگار را ترک کند ، با اینکه یک سیگاری قهار بوده است. میگه من از فردا صبح مطلقاً سیگار نمی کشم. فردا تا ظهر سیگار نمی کشد اما این ارگانیسم که روزی ۱۲۰ نخ سیگار عادت کرده یقین بدانید که عصیان می کند، نزدیکای ظهر است که میبیند دیگر باید سیگار را بکشد لذا سیگار میکشه. بعد با خودش میگوید خب امروز که قرارمان به هم خورد ادامه امروز را هم سیگار میکشیم، فردا سیگار را ترک می کنم. فردا هم همین کار را تکرار میکند. بعد از مدتی می بیند فایده ندارد، می گوید من از اول هفته آینده دیگر سیگار نمیکشم. باز این هم به هم میخورد و میگوید این هفته که از بین رفت از هفته دیگر این سیگار را ترک می کنم، یک مدتی هم به همین منوال هفتهای میگذرد، بعد میگوید این ماه که آلوده شدیم از اول ماه دیگر سیگار نمیکشم، و باز ماهها بی خاصیت می شود، بعد میگوید من از اول سال بعد دیگر سیگار نمیکشم، باز چند سال این کار را تکرار میکند، بعد از آن روز روند چند سال یکبار می کند و می گوید من از نهم نه ۱۳۹۹ دیگر سیگار نمیکشم ، مثلاً فکر میکند که این روز یک خاصیتی دارد ، این یعنی می خواستی از فردا صبح سیگار نکشید ولی تا آخر عمرت همینطوری سیگار میکشی، چون هیچ روزی با روز قبل فرق نمیکند، یعنی همان چیزی که برنامه دیروز را شکست داد، امروز رو هم شکست میدهد. ولی اگر بگویید من امروز ۱۲۰ نخ سیگار کشیدم فردا می خواهم ۱۱۹ نخ بکشم، به نظر میآید این تصمیم قهرمانانه نیست و انقلابی نیست، اما اگر بگوییم که قصد ترک سیگار را ندارم، بدنی که با ۱۲۰ سیگار عادت کرده می تواند با ۱۱۹ نخ بسازد یک مدت همین مقدار سیگار را می کشیم، بعد میگویید من می خواهم این رو بکنم ۱۱۸ نخ سیگار در هر روز. این تصمیم قهرمانانه نیست ولی حتماً به نتیجه خواهد رسید و بعد از ۳ سال حتماً خواهید دید که سیگار را ترک کرده اید.
در خطاهای اخلاقی هم همین منوال است ، اگر بخواهی از فردا یک دفعه معصوم بشوی نمی توانی، اما اگر خطاهای اخلاق خود را ذره ذره کم کنید میتوانید نتیجه بگیرید، اندیشه معصومیت چیزی است که تو را تا آخر عمر در منجلاب فساد نگه میدارد. این اضطرابهایی که از ناحیه احساس گناه به وجود میآیند از این طریق کاهش می یابند.
۲۷- خیلی وقتها دل نگرانی های ما ناشی از این است که زندگی برای ما معنادار نیست، و احساس میکنیم که زندگی به تکرار و روزمرگی افتاده است آن وقت برای اینکه از این تکرار بیرون بیاییم، دست به کارهایی میزنیم که اتفاقاً اضطراب را افزایش میدهد. مثلاً ما برای گریز از ملال به اعتیاد روی میآوریم. اگر زندگی معنادار باشد از تکرار آن فرد ملال پیدا نمی کند. چرا از تکرار غذا خوردن ملال پیدا نمی کنید به این علت که معتقدیم این غذا خوردن ۱ معنایی دارد و آن ایجاد سلامت است. شما هیچ وقت نمی گوید خوب صبحانه خوردیم تا کی باید هر روز صبحانه بخوریم، ولی ما هر روز صبحانه میخوریم ، چون می دانیم برای ما چه کار می کند، غذا خوردن و حمام رفتن برای شما معنادار است.
شما اگر قائل به کشف معنای زندگی هستید باید معنای آن را کشف کنید و اگر قائل به جعل معنای زندگی هستید، باید یک معنایی برای زندگی خود جلع کنید. من معتقدم باید برای زندگی معنایی جلع کر،د یعنی خود ما باید برای زندگی معنایی ببخشیم. یعنی ما معنابخشی میکنیم نه معنایابی ، چون زندگی معنایی ندارد که بتوان آن را یافت. وقتی برای زندگی خود معنا یافتیم یا بخشیدیم آنوقت از ملال بیرون می آییم و اضطرابمان کاهش می یابد.
۲۸- دانستنی های هست که اگر رنج شما را افزایش می دهد، ولی در عوض کاری هم می توانید بکنید. اما دانستنی هایی هست که وقتی می دانید رنجتان افزایش می یابد، ولی کاری برای آن نمی توانید بکنید، فقط اضطراب تان را بیشتر میکند، ما باید آگاهانه خودمان را از این دانستنی ها کنار بکشیم. مثلاً یک زمانی من متوجه می شوم، دوست من مبتلا به یک بیماری صعب العلاج می شود، آنگاه من نگران می شوم ولی باعث می شود به دوستم کمک بکنم. اما اگر من بدانم گرسنگانی هستند که در آفریقا هر روز در فلان کشور ۵ هزار نفر در روز میمیرن، و فرض می کنید که برای آنها هیچ کاری نمی توانید بکنید، مطلع شدن از این خبر چه سودی دارد، این غیر از این که درد و رنج شما را افزایش دهد، هیچ تاثیر مثبتی ندارد. این سرک کشیدن که ما می خواهیم هر روز از همه چیز با خبر بشیم،
و به همه جا ناخنک بزنیم نمی فهمیم که خیلی از این سرک کشیدن ها و ناخنک زدن ها فقط و فقط درد و رنج من را افزایش میدهند ، چون برای آن مصیبت کاری نمی توانم بکنم، خیلی از دل نگرانی های ما به خاطر اطلاعاتی است که به ما می رسد است و ما هیچ کاری از دستمان ساخته نیست و فقط خودخوری میکنیم و به خودمان آزار می رسانیم. آدم خودش می داند که برای چه نوع اخباری می تواند کاری بکند، بنابراین فقط خودش را باید در معرض این اخبار قرار بدهد، اما اخباری که من می دانم خودم نمیتوانم کاری برایش انجام بدهم ، چرا باید به داخل آن سرک بکشم تا درد و رنج من را افزایش بدهد و به من آسیب برساند ولی به مبتلایان هم هیچ سودی نمی رساند، بگذریم که اخبار را زیاد شنیدن یک نوع سنگدلی ایجاد می کند، و آستانه رقت قلب آنها دائماً بالاتر و بالاتر می رود، اما در عین حال اضطراب ما افزایش می یابد. و در مورد دانش باید حکمت به من چه؟ را داشته باشیم.
۲۹-یکی از منابع اضطراب های ما همیشه این است که خودمان را قربانی یک حادثه یا مصیبت می دانیم، و این بیشتر ما را مضطرب می کند. من اگر بفهمم که یک سرطان مبتلا شدهام که در عالم ۴۰ میلیون به این سرطان مبتلا هستند، آسوده خاطر تر هستم تا اینکه بدانم به یک سرماخوردگی مبتلا شدم که در تاریخ پزشکی اولین موردش من هستم. چون وقتی که بفهمم ۴۰ میلیون دیگر هم مبتلا به این سرطان هستند، میگم لابد بشر برای ۴۰ میلیون آدم یک کاری می کند ما هم از آن کاری که برای آن ۴۰ میلیون نفر می کنند سود می بریم، اما سرماخوردگی که تا الان نمونش نبوده چه کار میتواند برای من بکنند ، اولین کی انگیزه پیدا میکند که به خاطر یک آقازاده ای مثل من بیاید و تحقیقات پزشکی را به سمت این سرماخوردگی سو بدهد، تازه بر فرض که تحقیقات هم سمت و سو پیدا کرد آیا نتیجه پیدا می کند؟ یکی از اضطراب هایی که ما در زندگی داریم این است که ما فکر می کنیم مصیبتهای ما، مصیبت های منحصر به فرد هستند، آدم در افسردگی اولین چیزی که برایش پیش میآید این است که مرده من استثنایی است. من یک مورد خاص افسردگی هستم و با بقیه فرق می کنم. ما باید به این توجه بکنیم که اصلا و ابدا اینطوری نیست، ما یک مورد خاصی نیستیم و بنابراین مشکلات زندگی را توسط این که خودمان را یک مورد خاص میدانیم بزرگش نکنیم، در روان درمانگری گفته میشود که درمانگر کمترین کاری که برای شما می کند این است که به شما می گوید تو منحصر به فرد نیستی و این یک مقدار شما را آرام میکند. وقتی روان درمانگر می گوید که من تا الان به ۵ هزار مورد مثل تو برخوردم ، خود این بار آزار را در شما کم می کند. نشان می دهد که تو یک کیس استثنائی نیستی. عرب ها ضرب المثلی دارند که می گویند بلا وقتی عمومیت پیدا میکند ، خودش یک نعمت می شود. ما گاهی وقتا نظرا می دانیم که کیس منحصر به فرد نیستیم ولی به نوعی رفتار می کنیم که انگار این بلا فقط بر سر ما آمده است و این اضطرابمان را افزایش میدهد.
۳۰- سقراط در فرهنگ غرب بر روی چیزی پافشاری کرد که به آن ironing میگویند و بعدها این اندیشه خیلی در اگزیستانسیالیست ها قوی شد، و چِرکِبو در اینباره یک کتاب خیلی مهم نوشت، ironi یعنی قدرت اینکه به خودمان بخندیم. ما باید این قدرت را داشته باشیم. خیلی از ما تصورمان بر این است که یا نمایش جهان باید تا ابد ادامه پیدا کند تا ما نقش مان را جدی بگیریم یا اگر بناست این نمایش یک مدت کوتاهی ادامه پیدا کند ما نقش خودمان را جدی نمیگیریم، سقراط میگفت روش درست در زندگی این است که بدانیم که کل زندگی یک نمایشنامه است که شما یکی از هنرمندانش هستید ، و به زودی کل صحنه برچیده میشود، ولی در عین حال نقش تان را جدی بازی کنید ولی بدانید که بعد از مدتی کل این صحنه از بین خواهد رفت، تماشاگران هم از بین می روند و نقش شما را از یاد خواهند برد، و میگفت این از این راه حاصل می آید که شما قدرت خندیدن به خودتان را داشته باشید. برکسون یک رساله مهمی درباره خنده دارد که خنده خودش چه آثار مثبت روانی در زندگی ما دارد و خوب یکی از آثارش این است که خنده استرس روانی آدم را کم میکند. سقراط به این نکته توجه نداشت بلکه به نکته دوم توجه داشت و می گفت که خنده باعث میشود که فرد اهمیت یک چیز در نظرش کم بشود. وقتی ما به یک لطیفه مستهجن دوبار میخندیدیم ،پدر مادران ما شاکی می شدند، چون می دانستند وقتی ما به یک چیزی دو بار خندیدیم، قبح آن موضوع در ذهن ما کم میشود. اگر کسی به یک از سخن از بزرگان یا کتب مذهبی بخندد تابو است، زیرا از ابهت آن کاسته می شود، ایوان کلیما یکی از بزرگترین روشنفکران اروپای شرقی بود و کتابی دارد که در آن می گوید اتحاد جماهیر شوروی با به روی کار آمدن گرباچوف از هم نباشید، از وقتی که ما شروع به خندیدن به حرفهای بزرگان کمونیستی کردیم، ابهت این ها در نظر ما ریخت و موضوع اهمیتش را از دست داد، آن وقت ما آن وحشتی را که نسبت به آن موضوع داریم از دست میدهیم، اگر ما بخواهیم کاری که خیلی وحشتش ما را گرفته و بخواهیم وحشتش کم بشود، باید به آن بخندیم. شما اگر طرز وارد شدنتان به کلاس را برای رفقانتان تعریف کنید و بخندید، یا فرض کنید شما استادین و طرز استادی خود را نقد کنید و به آن بخندید ، آهسته آهسته اضطراب هنگام تدریستان کم میشود،. سقراط می گفت ما باید بتوانیم به کل زندگی بخندیم، یعنی در عین اینکه جدی زندگی میکنیم، گاهی وقتها به زندگی بخندیم و به خودمان حالی کنیم که این زندگی اهمیت چندانی ندارد و ما هستیم که برایش اهمیت قائل هستیم. به تعبیر دیگری نقش خودمان را جدی عمل بکنیم ، ولی در عین حال بدانیم که کلش بازی اندر بازی اندر بازی است.
عالم چون حباب آن هم چه حباب
نی بر سر آب بلکه بر روی سراب
آنهم چه سرابی که ببینند به خواب
وان خواب چه خواب، خواب بد مست خراب
ممکن اگر ما این تلقی را پیدا کنیم ، نقش مان را خوب اجرا نکنیم که درست نیست ، سقراط می گفت این دید را نسبت به کل زندگی داشته باشید ولی نقش تان را جدی بگیرید، ولی بدانید کل عالم همین است. به نظر میاد که رندی حافظ یکی از ویژگی هایش همین است که میتواند به کل این دستگاه چرخ و فلک عالم بخندد و ما معمولاً نمی توانیم اینگونه عمل کنیم.
خلاصههایی از این سخنرانی در کانال تلگرامی ایشون به صورت پراکنده قرار داده شده که امروز اونها رو در اینجا جمع آوری کردم:
جلسه اول
ما سه هدف در زندگی داریم: ما سه سلسله فعالیت داریم: درآمدزایی که همان شغل و حرفه است، علقهپردازی و رایگان بخشی
دیوید ثورو میگفت که ما برای اینکه زندگی بهروزانهای بکنیم باید به ضروریات زندگی اکتفا کنیم و به بیش از ضروریات زندگی روی نیاوریم. ضروریات همه آن چیزهایی است که صاحبنظران مختلف بدون آنها زندگی ما را کمی و کیفی درخطر بدانند.
تمام بحث ثورو این بود که از آنچه هستی در اختیار فرد گذاشته به حد ضرورت باید مصرف کند، اما نه به انگیزههای دیگری که قبلا در طول تاریخ گفته شده است. مثلاً در طول تاریخ میگفتند سادهزیست باشید تا بتوانید مازاد درآمدتان را به فقرا بدهید. یعنی نوعی فقر ارادی در پیش بگیرید تا بتوانید به آنهایی که فقر غیرارادی و اضطراری دارند کمک کنید. ثورو به اینگونه توجیهات کاری نداشت. به عقیده او اگر ما به ضروریات زندگی اکتفا بکنیم آن وقت مقدار وقتی که باید برای کسب درآمد در شبانهروز مصرف کنیم پایین میآید. به اعتقاد او هیچ انسانی برای تأمین ضروریات زندگی به بیش از ۳ ساعت کار در روز نیازی ندارد. اضافه بر این سه ساعت را میتوانید صرف کار دوم و سومی که در زندگی باید بکنید، بکنید.
بنابراین فلسفه سادهزیستی که او عرضه میکرد این بود که سادهزیستی سبب میشود شما سه ساعت در شبانهروز صرف شغل و حرفه و درآمد بکنید و باقی را به دو کار خیلی مهمتر زندگی بپردازید: یکی علقهبخشیها و دیگری رایگان بخشیها. اما اگر بنا باشد زندگی را از حد سادهزیستی بالاتر ببرم و زندگی مرفهانه، متجملانه یا اشرافی داشته باشم، پولی که برای آن زندگی نیاز دارم باید وقتم را در شغل و حرفهام بگذارنم و آن وقت به هدف دوم و سوم زندگی نمیرسم.
ما سه هدف در زندگی داریم: یک سلسله فعالیت میکنیم برای درآمدزایی که همان شغل و حرفه است و دو سلسله فعالیت که از نظر ثورو خیلی مهم است هم انجام میدهیم: یکی علقهپردازی و دیگری رایگان بخشی است. اگر به ضروریات زندگی اکتفا کنم. عیبی به جسم و بدن و روانم وارد نمیشود و در عین حال وقت زیادی به دست میآورم برای رشد شخصی خودم. رشد شخصی من با دو کار به دست میآید یکی پرداختن به علقهپردازیها و دیگری با رایگانبخشیها.
اما بحث دیگری که وجود دارد این است که کسانی که این جنبش ساده زیستی را از اوایل قرن بیستم پی گرفتهاند که مرکزش در امریکا بود و بعد به اروپا تسری پیدا کرد، حوزه سخن خود را از دیوید ثورو هم گستردهتر کردند و گفتند فقط مسئله این نیست که من میتوانم به علقهپردازیها و رایگانبخشیهای خودم بها بدهم، مهم این است که وقتی سادهزیست نیستم، مشکلات دیگری را هم برای خودم به وجود میآورم که یکی از آنها همین اضطراب است. چرا؟
چون وقتی که من بخواهم بیشتر از ضروریات زندگی داشته باشم، آن وقت طبعاً باید به بسیاری از کارها تن بدهم که با آرمانهای من سازگار نیست. به فرض اگر من روزی ۲۰ دلار خرج داشته باشم من به هر کاری تن نمیدهم. بین کارها دست به گزینش میزنم و آن کاری را انجام میدهم که با آرمانهای من و کام من سازگار است. اگر به جای روزی ۲۰ دلار به روزی ۲۰۰ دلار نیاز داشته باشم میزان گزینشم خیلی کمتر میشود و خیلی کارها را باید بپذیرم که ممکن است با آرمانهای اخلاقی، روانی یا اجتماعی ما سازگار نباشد.
بنابراین اولین اثرش این است که از آرمانهای خود فاصله میگیریم. همین باعث میشود شخصیت ما به شخصیت اضطرابی بدل شود چراکه واقع زندگی یک چیز و آرمانها چیز دیگری است و انسان بیقرار میشود. این مورد برای کسب ثروت بود اما در باب حفظ آن ثروت هم میتوان صحبت کرد. وقتی به ضروریات زندگی اکتفا نکنیم یعنی چیزهایی داریم که به آن نیاز نداریم اما به هر حال باید حفظش کنیم. حفظ آن چیزها به عوامل زیادی بستگی دارد که در اختیار من نیست. نیاز به پلیس وظیفهشناس، جامعه امن و … داریم که تحت ضبط و مهار من نیست. برای باقی ماندن ثروتم باید دلنگران بالا و پایین شدن قیمت ارز و تجارت جهانی هم باشم. اینها در اختیار منِ فرد نیست. بنابراین واکنش طبیعی من فقط اضطراب خواهد بود.
ساده زندگی نکردن به دو جهت میتواند به ما اضطراب وارد کند، یکی به جهت انجام کارهایی که با آرمانهایمان سازگار نیست و دیگری به جهت اینکه عوامل دخیل در حفظ آن ثروت در اختیار ما نیست. اما اگر دعای حضرت مسیح برای ما مستجاب میشد که خدایا نان هر روز من را همان روز بده، همان روز نان را میگرفتید و مصرف میکردید و کسی نمیتوانست آن را از شما بگیرد. نان فردا هم فردا به دستتان میرسید و شما نان اندوخته نخواهید داشت که کسی بخواهد از شما بگیرد.
جلسه دوم
ما هیچگاه نمیتوانیم دریابیم که رویدادها در زندگی، بالمآل به نفع یا به ضرر ما عمل میکنند.
یکی از چیزهایی که اضطراب انسان را کم میکند توجه به این نکته است که ما هیچگاه نمیتوانیم دریابیم که رویدادها در زندگی، بالمآل به نفع یا به ضرر ما عمل میکنند و این ناآگاهی به کاهش اضطراب انسان کمک میکند. بسیاری اوقات ما به این دلیل دچار اضطراب میشویم که گمان میکنیم یک رویداد خاص، سرانجام در زندگی به نفع ما است و خواهان آن هستیم که آن رویداد در زندگی ما حاصل شود و بنابراین دچار اضطراب میشویم که آیا این رویداد اتفاق خواهد افتاد یا نه؟ همچنین در مورد رویداد دیگری گمان میکنیم که بالمآل این رویداد در زندگی به ضرر ما است؛ بنابراین مدام در اضطراب هستیم که مبادا این رویداد در زندگی ما پیش آید و تلاش میکنیم مانع از وقوع آن شویم؛ اما اگر توجه کنیم که اینگونه نیست و ما نمیتوانیم بفهمیم که آیا حوادث سرانجام به نفع ما عمل میکنند یا به ضرر ما، آن هنگام اضطراب ما برای تحقق یا عدم تحقق رویدادها کاهش پیدا میکند.
مثالی را بیان میکنم، تصور کنید در مقطعی از زندگی، شما بهتماممعنا سعی خود را برای قبولی در کنکور در شهری خاص کردهاید و در اثر یک اتفاق، به نحو مطلوب کنکور را نگذرانده اید و درنتیجه بهجای قبولی در شهر موردنظر خود، در شهر دیگری در دانشگاه پذیرفته شدهاید. در ابتدای امر گمان میکنید عدم قبولی در شهر خاصی که طالب آن بودهاید اتفاقی است نامطلوب و خسرانی است که شما بدان دچار شدهاید و در درون دچار نارضایتی و اضطراب میشوید اما در ادامه، حضور شما در آن شهری که قبول شدهاید زمینهساز ازدواج شما با یک فرد ایده آل میشود که به نظر میرسد این ازدواج، اتفاقی است خوشایند که در زندگی به نفع شما است؛ بنابراین قبولی در این شهر که در ابتدا سبب اضطراب بود و خسران به نظر میرسید تبدیل به نعمت و اتفاق مطلوب میشود؛ در ادامه زندگی متوجه میشوید که همسر شما قادر به فرزند آوری نیست و شما نمیتوانید صاحب فرزند شوید؛ بنابراین ازدواج با این فرد که در ابتدا اتفاقی خوشایند بود تبدیل به اتفاقی ناخوشایند میشود و شما دوباره دچار احساس اضطراب میشوید. باگذشت زمان به دلیل جنگی که در شهر شما اتفاق میافتد اطرافیان و همشهریان شما فرزندان خود را از دست میدهند؛ اما شما که فرزندی ندارید دچار رنج از دست دادن فرزند نمیشوید و فرزند نداشتن خود را نعمت و موقعیتی مطلوب تصور میکنید و از وقوع آنکه در ابتدا ناراضی بودید، به رضایت میرسید و اضطراب شما کاهش پیدا میکند. بدین ترتیب شما هیچگاه نمیتوانید بفهمید که آیا قبولی شما در آن شهر سرانجام به نفع شما بوده است یا به ضرر شما.
درواقع هیچگاه در زندگی نمیتوان پرونده رویدادی را بست و در مورد اینکه آیا این رویداد بالمآل به نفع ما است یا به ضرر ما، آن را مختومه اعلام کرد. هر چه بازههای زمانی و مکانی گسترش مییابند نتایج رویدادها هم در زندگی تغییر میکنند و جنبه مثبت و منفی بودن¬شان، دچار کاهش یا افزایش میشود. ارسطو جملهای حکیمانه میگفت که تا کسی را در گور نگذاشتهاید نمیتوانید بفهمید که این فرد خوشبخت زیست یا بدبخت؛ زیرا احتمال دارد این فرد در طول عمر خود زندگی را با موفقیت گذرانده باشد اما در اواخر عمر دچار شکست سهمگین شود و این امری است محتمل. بنابراین نمیتوان هر اتفاق خوش را طلب کرد که در زندگی ما نیز رخ دهد؛ زیرا هر خوشی ممکن است در دل خود ناخوشی را به همراه داشته باشد و یا هر ناخوشی پردهای باشد که بر خوشی افتاده است. به نظر میرسد بهترین موضع این است که در مواجهه با رویدادها به تعبیر رواقیون به آتارکسیا برسیم؛ یعنی نوعی آرامش و رضایتمندی.
رواقیون میگفتند به این دلیل که آینده همواره برای ما با ابهام همراه است و هر خوشی میتواند به ناخوشی تبدیل شود و یا ناخوشی به خوشی مبدل شود و از آن جا که ما نمیتوانیم بفهمیم که کدام رویداد سرانجام به نفع یا به ضرر ما عمل میکند؛ لذا ما از وقایع بسیار خوشحال یا بسیار اندوهگین نمیشویم بلکه آتارکسیا داریم. رواقیون میگفتند تمرین کنید و یک واقعه را که به گمان خود مطلوب یا نامطلوب است، ثبت کنید و در طول زمان به سراغ نوشته خود بروید و ارزیابی خود درباره این رویداد مثبت یا منفی را در طول زمان بررسی کنید که آیا با گذر زمان ارزیابی شما از آن رویداد ثابت مانده است یا دچار تغیر شده است. به نظر میرسد با انجام این تمرین بهصورت شهودی به این فهم برسیم که بهترین واکنش در برابر رویدادها در زندگیای که سرانجام امور در آن مشخص نیست، آتارکسیا است.
انتظار نداشتن از دیگران اضطراب ما را کم می کند.
یک نکته مهم به منظور چاره اندیشی برای اضطراب این است که نباید از هم نوعان خود متوقع باشیم. اگر ما بهگونهای زندگی کنیم که از کسی انتظار و توقعی نداشته باشیم آن هنگام اگر از جانب دیگران سودی به من برسد خشنود میشوم و اگر سودی نرسد ناخشنود نمیشوم زیرا از ابتدا نیز توقعی مطرح نبود و اتفاق خلاف واقع رخ نداده است. مثلاً من به دانشجویان در ایران تذکر میدهم که از دانشگاههای ایران توقع آموزش و پرورش و پژوهش را نداشته باشند و تنها توقع آنها دریافت مدرک باشد که به سهولت اتفاق میافتد؛ اکنونکه توقع از دانشگاهها به صفر رسیده است اگر یک استاد برای دانشجویان، آموزش را به همراه داشت اتفاق خوشایندی است و سبب خشنودی میشود؛ اما اگر استاد چنین نکرد دانشجویان ناخشنود نیستند؛ زیرا از ابتدا فتیله توقع از استاد را پایین کشیده بودند و توقع آموزش نداشتند.
پنج دسته هستند که انسان در ارتباط با آنها نباید از آنها متوقع باشد و از آنها انتظاری داشته باشد. خویشاوندان که شامل پدر و مادر و خواهر و برادر و … میشود؛ حتی پدر و مادر هم در این دستهبندی جای دارند و از آنها هم نباید متوقع بود، دوستان، همکاران، کسی که با او رابطه عاشقانه داریم و دسته آخر افرادی که بهصورت تصادفی با آنها برخورد و ارتباط داریم.
ما همواره باید با خود بورزیم که هیچ توقعی از دیگران نداشته باشیم؛ درواقع به زبان حال (زبان درون) به آنها بگوییم که من هر آنچه نسبت به شما وظیفهدارم انجام میدهم؛ اما در مقابل از تو توقع و انتظاری ندارم. انتظار نداشتن از دیگران اضطراب ما را کم میکند؛ زیرا وقتی از دیگران متوقع هستیم باری بر دوش آنها نهادهایم که نمیدانیم آن را به دوش میکشند یا نه و اضطراب و نگرانی آن را داریم؛ اما وقتی از دیگران انتظاری نداشته باشیم باری بر دوش آنها ننهادهایم که در صورت انجام ندادن ناخشنود شویم و به اضطراب دچار شویم. بنابراین متوقع نبودن از دیگران کاهش اضطراب را به همراه دارد.
امید بستن درواقع به تعویق انداختن پروژه خود است و بهاندازه امیدهایی که میبندیم پروژه خود را در زندگی به تعویق میاندازیم و دچار اضطراب میشویم.
برای کاهش اضطراب بهطورکلی به رویدادهای آینده نباید امید بست، این نکته را با رویکرد بودا بیان میکنم. چنانکه میدانید در همه ادیان و مذاهب، امید و امید داشتن تحسینشده است درحالیکه به نظر میرسد در آیین بودا با آن مخالفت شده است؛ هرچند اگر سخن بودا در این باب خوب فهمیده شود سخن او را نامربوط با سخن ادیان و مذاهب دیگر درنمییابیم.
بودا بیان میکرد اگر فرضاً کل جهان هستی را در درون دایرهای قرار دهیم به هیچیک از اجزای داخل دایره نمیتوان امید بست؛ زیرا هر جزء برای اینکه بتواند کاری برای ما انجام دهد نیازمند همکاری بقیه اجزای درون دایره است و برای این امر یعنی همکاری بقیه اجزای درون دایره با آن جزء، تضمینی وجود ندارد.
مقصود خود را در قالب مثال بیان میکنم. فرض کنید قرار است دوستی برای شما کتابی به امانت بیاورد و شما نیز به آن کتاب برای رسیدن به هدف خود امید بستهاید و نیازمند آن کتاب هستید، از طرفی شما در جدیت و صداقت دوست خود برای انجام این کار شکی ندارید؛ اما برای اینکه دوست شما بتواند کتاب را به دست شما برساند باید تمام عالم هستی با وی همکاری کنند تا او بتواند خواسته شما را اجابت کند. اگر دوست شما تصادف کند یا ناخواسته کتاب از دست او در جوی آب بیافتد یا مادر او مریض شود و هزاران احتمال دیگر که قابل وقوع است، در این صورت او نمیتواند در زمان مقرر کتاب را به دست شما برساند و علیرغم صداقت و جدیت دوست تان، او نتوانسته است خواسته شما را اجابت کند و امید شما ناامید شده است.
بدین جهت بودا میگفت به هیچ جزء این جهان چه رویدادها، چه انسانها و چه حیوانات و … نمیتوان امید بست؛ زیرا هر جزء کمتر از کل جهان هستی است و هر جزء برای انجام هر کاری نیازمند همکاری کل هستی است و بقیه اجزاء و حلقههای دیگر جهان هستی نیز باید همراهی کنند تا یک جزء بتواند کاری انجام دهد و این همراهی کل هستی با اجزاء، امری محتوم نیست و ضمانتی برای این همکاری وجود ندارد.
در مثال ذکرشده باید توجه داشته که دوست شما یک حلقه از حلقههای جهان هستی است و حلقههای دیگر هستی باید با او همکاری کنند تا او بتواند کتاب را به دست شما برساند. بودا میگفت امید ما را به موجوداتی وابسته میکند که نمیدانیم آن موجودات میتوانند به ما کمک کنند یا نه، بدین معنا که آیا هستی او را برای کمک کردن به ما همراهی میکند یا نه؟ لذا امید بستن درواقع به تعویق انداختن پروژه خود است و بهاندازه امیدهایی که میبندیم پروژه خود را در زندگی به تعویق میاندازیم و دچار اضطراب میشویم.
به میزانی که ما دیگران را مختار و آزاد تلقی میکنیم از آنها میرنجیم و دچار اضطراب میشویم.
برای اینکه اضطراب ما کاهش پیدا کند نباید دیگران را بسیار مختار تلقی کنیم. برای پرداختن به این راهحل به بیان نکتهای میپردازم که در حکم مقدمه آن است. آن نکته این است که ما همواره در قضاوتها و مواجهه خود با دیگران، آنها را مختارتر و آزادتر از آن چه هستند تصور میکنیم و در مواجهه با خود، خودمان را تنگدستتر و در تنگنا تصور میکنیم.
مثلاً وقتی کارمند یک بانک با ما بدرفتاری میکند قضاوت ما درباره او این است که علیرغم شرایط مناسب و مساعدی که دارد با ما برخورد بد کرده است و میرنجیم؛ اما کارمند بانک در توجیه رفتار خود با ما، به مشکلات و سختیهایی که ما از آن آگاه نیستیم اشاره میکند و برخورد خود را ناشی از آن شرایط سخت میداند و درواقع قصد دارد بیان کند که برخلاف آن چه شما گمان میکنید من نیز در تنگنا و قیدوبندهایی هستم که سبب آن برخورد بد من شده است؛ درحالیکه شما گمان کردهاید من کاملاً آزاد و مختار هستم و در چنین بستری با شما برخورد بد داشتهام.
با عبور از این مقدمه به راهحل میپردازم که به میزانی که ما دیگران را مختار و آزاد تلقی میکنیم از آنها میرنجیم و دچار اضطراب میشویم. درواقع ما در داوریهای خود در باب دیگران آنها را آزاد تلقی میکنیم؛ لذا در مواجهه با رفتارهای بد آنها، عذرهای آنها را نمیپذیریم؛ اما در باب خودمان اینگونه قضاوت نمیکنیم و خودمان را در تنگنا میبینیم و برای رفتارهای بد خود، عذرتراشی میکنیم و انتظار پذیرش آن را داریم؛
درحالی که وقتی خودم را تنگدست و در قیدوبند فهم میکنم باید این فهم را در مورد دیگران هم تعمیم بدم و نباید گمان کنم من متفاوت با بقیه هستم و من دچار جبرهای بیرونی و محیطی هستم؛ اما دیگران چنین جبرهایی ندارند و تمام رفتارهای آنها ناشی از آزادی و اختیار کامل است. فهم این نکته باعث می شود که دیگران را بیشتر درک کنم و از رفتارهای آنها دچار رنجش واضطراب نشوم.
باید متوجه باشیم که ما به اندازه ی اختیارات خود مسئول هستیم و نه بیشتر.
برای کاهش اضطراب، ما نباید خود را خدای جهان تصور کنیم، بدین معنا که متوجه باشیم بهاندازه اختیارات خود مسئول هستیم و اگر اختیارات ما محدود است، مسئولیتهای ما نیز محدود است. برای فهم این نکته به بیان مثالی میپردازم :
در تاریخ نقلشده است (صحت آن را نمیدانم) هنگامی که ابرهه برای ویران کردن خانه کعبه به مکه رفته بود، محاصره مکه زمانی طولانی طول کشید و سپاه ابرهه نمیتوانست وارد شهر مکه شود. عبدالمطلب جد پیامبر اسلام، رئیس شهر مکه بود و تقاضای ملاقات با ابرهه را نمود و ابرهه درخواست او را پذیرفت. در این ملاقات عبدالمطلب از ابرهه خواست سپاهیان او تعدادی از شترهای او را که تصرف کرده بودند، به او برگردانند. ابرهه از این تقاضای عبدالمطلب متعجب شد و به عبدالمطلب گفت: تو رئیس این شهر هستی و به فرزانگی شناخته شدهای، گمان میکردم به دنبال مذاکره برای صلح یا راه نجات قوم خود باشی اما تو دنبال شتران خود هستی؟ عبدالمطلب جملهای بیان کرد که علیالظاهر سنگدلانه است اما بسیار حکیمانه است؛ او گفت: أنا ربُّ الِابل و لَلبیت رَب، بدین مفهوم که من صاحب شتران هستم و باید از شترانم دفاع کنم و کعبه نیز خدایی دارد که باید او از کعبه دفاع کند.
در واقع مفهوم جمله عبدالمطلب این است که حدود مسئولیتهای ما به اندازه اختیارات ما است، نه کمتر و نه بیشتر و نه حتی بهتناسب بلکه بهتساوی؛ و به دلیل اینکه ما به این نکته توجه نمیکنیم دچار اضطراب میشویم. باید توجه داشت که اگر اختیارات ما محدود است نمیتوانیم مسئولیت نامحدود و وسیع را به دوش بکشیم و خود را مضطرب کنیم؛ مثلاً درحالیکه اختیارات ما بهاندازه یک معلم است از خود مسئولیتهای یک رئیسجمهور یا رهبر کشور را متوقع باشیم.
ما نباید از خود بسیار متوقع باشیم و خود را مهم تصور کنیم و مثلاً گمان کنیم قرار است مسیر تاریخ را عوض کنیم یا مستضعفان جهان را نجات دهیم و یا مسئولیت سربلند کردن ملت ایران بر دوش ما است. باید توجه کرد که ما مسئول هستیم بهاندازه اختیاراتی که در امور داریم، آن امور را به بهترین نحو ممکن انجام دهیم. در تمامی رابطهها در حوزههای مختلف خانواده، خویشاوندی، دوستی، همکاری و شغل و حرفه و همچنین خدمات اجتماعی و …
ما باید بهاندازهای که اختیار داریم، کاری را که بر عهده گرفتهایم به بهترین شکل ممکن انجام دهیم و این امری است که ما مسئول آن هستیم؛ یعنی انجام دادن کاری که بر عهده گرفتهایم و در آن اختیار و توانایی داریم، خواه آن کار بزرگ باشد یا کوچک.
اگر ما به این نکته بیتوجهی کنیم و درحالیکه اختیارات ما محدود است، مسئولیتهای خود را وسیع ببینیم در این صورت فقط به خود ضرر زدهایم و خود را دچار اضطراب و نگرانی نمودهایم درحالیکه به دیگران نیز فایده و بهرهای نرساندیم؛ زیرا بهره رساندن به دیگران در اختیار و توانایی من نبود؛ بنابراین غیرعاقلانه است که برای کاری که اختیار نداریم خود را مسئول بدانیم و خود را دچار اضطراب کنیم.
اخلاقی زیستن به معنای درد و رنج نرساندن به دیگران نیست؛ بلکه به معنای درد و رنج غیر لازم، نرساندن است.
ما باید متوجه این امر باشیم که اخلاقی زیستن به معنای درد و رنج نرساندن به دیگران نیست؛ بلکه به معنای درد و رنج غیر لازم، نرساندن است. شرح این نکته اینکه بسیاری اوقات ما به خاطر درد و رنجی که به دیگران وارد میکنیم دچار اضطراب و غم میشویم؛ اما مسئله این است که ما میتوانیم اخلاقی زندگی کنیم و درعینحال اسباب رنج هم شده باشیم، نکته مهم در باب اخلاقی زیستن این است که ما نباید درد و رنج غیرلازم به دیگران وارد کنیم و نه صرفاً هیچ درد و رنجی.
بسیاری اوقات درد و رنجهایی هستند که از ناحیه ما برای دیگران ایجاد میشود اما ما نباید دغدغه آن را داشته باشیم؛ زیرا این درد و رنج را دیگران بر خود تحمیل کردهاند. برای مثال فردی خودشیفته را در نظر بگیرید، به لحاظ روانشناسی، فرد خودشیفته موجودی است که هر چیزی را که متعلق به خود است صرفاً ازاینجهت که متعلق به او است، برتر و بهتر از سایر چیزهایی میداند که متعلق به دیگران است و این امور شامل همهچیز میشود ازجمله خانواده، شغل، کشور، دین و رشته تحصیلی و …. . فرد خودشیفته پدر خود را بهتر از همه پدرها میداند فقط به این دلیل که پدر او است، دین خود را بهتر از همه ادیان میداند فقط به این دلیل که دین او است و این حکم را بر همهچیز جاری میداند.
اکنون تصور کنید منِ مصطفی ملکیان، فردی خودشیفتهام و دین خود را برتر از همه ادیان میدانم. دین من سبک زندگی خاصی را مطرح میکند که بالطبع در نظر من بهترین سبک زندگی است، درحالی که فرزند من سبک زندگیای متفاوت با سبک زندگی دلخواه من را انتخاب کرده است و این انتخاب او سبب درد و رنج من میشود. آیا اکنون فرزند من باعث درد و رنج من شده است یا خودشیفتگی من؟ آیا فرزندم باید به دلیل درد و رنج من دچار اضطراب و ناراحتی شود؟ اکنون تصور کنید من خودشیفتگی خود را درمان کنم، در این صورت دیگر سبک زندگی فرزندم باعث رنج من نخواهد شد؛ بنابراین علتالعلل درد و رنج من، خودشیفتگی من است.
خودشیفتگی در انسان هفت بیماریِ اندیشگی ایجاد میکند که این بیماریها نگرانی آور هستند. این بیماریهایِ اندیشگی، شامل پیشداوری مثبت نسبت به هر آنچه به خود فرد مربوط میشود و پیشداوری منفی نسبت به هر آن چه به دیگران مربوط میشود، تعصب، جزم و جمود، بیمدارایی، آرزو اندیشی و استدلال گریزی و خرافهپرستی است.
اگر این نظر درست بود که نباید درد و رنج به کسی وارد کنیم و نه درد و رنج غیرلازم، در این صورت اولین چیزی که قربانی میشود اخلاقی زیستن است؛ زیرا وقتی شما اخلاقی زندگی میکنید، کسانی از زیست اخلاقی شما رنج میبرند و بنابراین شما باید اخلاقی زیستن را ترک کنید تا درد و رنج آنها برطرف شود. این تئوری که نباید کسی را رنجاند، سنتی منتالیسم اخلاقی است که مفهوم آن این است که اخلاقی بودن یعنی چنان زیستن که درد و رنجی به کسی وارد نشود و ادعایی نادرست است که بدان قائل نیستیم.
ما به عقلگرایی (راسیونالیزم) در اخلاق قائل هستیم و اگر کسی به خاطر خود، دچار رنج است برای ما مسئولیتی ندارد. اگر ما سنتی منتالیسم اخلاقی داشته باشیم در تربیت کودکان مان دچار آسیب میشویم زیرا برای اینکه به کودکانمان درد و رنج وارد نکنیم به تمام خواستههای آنها بها میدهیم؛ درحالیکه به تمام خواستههای کودکان بها دادن بالمآل به مصلحت آنها نیست و از طرف دیگر زیان رساندن به خود است زیرا اخلاقی زیست نکردهایم.
بنابراین مقصود از این نکته این است که اگر به دلیل رنجاندن دیگران دچار اضطراب میشویم و گمان میکنیم نباید باعث رنجش دیگران شد، باید توجه داشته باشیم که همیشه هستند کسانی که از ما میرنجند و درصورتیکه ما اخلاقی زیست میکنیم نباید نگران رنجش دیگران باشیم.
جلسه سوم
معاشرت باید سه ویژگی برابری جویی، ثبات و تعهد را داشته باشد.
باید توجه داشت که انسان به معنای واقعی کلمه، تنها است و عمیقترین معنای تنهایی، تنهایی اگزیستانسیال است و این تنهایی یک واقعیت انکارناپذیر است. تنهایی چهارده معنای مختلف دارد که عمیقترین معنای آنکه همه فیلسوفان و روان شناسان وجودی و اعماق، آن را اصل مسلم و از وجوه تراژیک زندگی میدانند همین تنهایی اگزیستانسیال است. فارغ از این تنهایی که گریز و گزیری از آن نیست و اکنون مراد ما نیست نوعی دیگر از تنهایی در زندگی وجود دارد که اضطرابآور است و ما باید این تنهایی را از بین ببریم.
هر انسانی بهنوعی همنشینی و معاشرت نیاز دارد که قدما از آن به مصاحبت تعبیر میکردند. این دسته از معاشرتها اگر سه ویژگی را داشته باشند بسیار به کاهش اضطراب و دلنگرانی کمک میکنند زیرا احساس تنهایی ما را رفع میکنند. ویژگی اول این معاشرتها این است که در ارتباطات بین طرفین برابری جویی باشد و طرف مقابل از موضع برتر برخورد نداشته باشد، زیرا اگر در رابطه برابری نباشد آهستهآهسته احساس حرمت و عزتنفس در یکی از طرفین از بین میرود و فرد دچار احساس تحقیر و بیاعتنایی میشود و درنتیجه آسیب این نوع معاشرت که در آن عزتنفس آدمی محفوظ نمیماند بیشتر از فواید آن است.
ویژگی دوم این است که در باب ثبات این ارتباط، نوعی اطمینان عقلانی وجود داشته باشد و بتوان ثباتی را برای این ارتباط پیشبینی کرد. ارتباطاتی که دوام ندارند به رفع تنهایی انسان و درنتیجه کاهش اضطراب و رنج او کمک نمیکنند، در اینجا منظور لزوما ارتباطات عاشقانه نیست؛ بلکه معاشرت بهصورت کلی را شامل میشود.
سومین ویژگی این است که در معاشرت تعهد وجود داشته باشد؛ یعنی طرف مقابل نوعی الزام نسبت به دیگری در خود احساس کند و درواقع تا حدی درد و رنج و شادی دیگری را درد و رنج و شادی خود احساس کند. در روان شناسی به این دسته از معاشرتها که سه ویژگی برابری جویی، ثبات و تعهد را دارا است و فرد آگاهانه آن را انتخاب میکند، معاشرتهای گزیده میگویند و معاشرتهای گزیده در کاهش اضطراب خیلی مؤثر است و به دلیل اینکه رعایت این سه شرط در دوستیها دشوار است، معمولاً تعداد معاشرتهای برگزیده محدود است.
در باب اهمیت معاشرتهای برگزیده به این نکته اشاره کنم که تحقیقات خانم الیزابت کوبلر راس که به او روان شناس مرگ می گویند و به مدت چهل سال یک تیم را برای روانشناسی افراد در حال احتضار (افرادی که به صورت سابجکتیو یقین دارند که از بستر بیماری زنده نخواهند برخاست) مدیریت میکرد نشان داد افراد در حال احتضار، از مرگ پیش روی خود بشدت هراسان هستند و نیز عاطفه های منفی فراوانی نسبت به زندگی پشت سر گذاشته خود دارند و پنج عامل در این هراس و عاطفه های منفی تأثیر گذار است که عامل سوم، نداشتن معاشرت های برگزیده است.
اگر اکنون زندگی مطلوب خود را آغاز کنیم بسیاری از دلنگرانیهای ما کاهش پیدا میکند.
برای بیان راهحل اضطراب ابتدائاً به داستانی از مثنوی میپردازم که به عقیده من این داستان به لحاظ عمق مهمترین داستان مثنوی است. در این داستان آمده است که فردی در بازار دختری را دید و عاشق او شد؛ اما آن دختر را در ازدحام شهر گم کرد و بعد از این اتفاق در همان شهر اقامت کرد و به جستوجوی آن دختر پرداخت و این جستوجو حدود هشت سال به طول انجامید تا اینکه شبی که در خیابانهای شهر به جستوجو بود نگهبانی به او مشکوک شد و به تعقیب وی پرداخت و آن فرد هم بنا را بر دویدن و فرار کردن گذاشت. در این تعقیب و گریز فرد برای فرار از دست نگهبان از دیواری بالا رفت و به داخل خانهای پرید و در آن جا معشوق را دید که ساکن آن خانه است. آن فرد با دیدن معشوق شروع کرد به دعای خیر برای نگهبان که علیرغم رنجی که به من داد، بزرگترین خدمت را به من کرد.
این داستان ابعاد مختلف دارد؛ اما نکتهای که مولانا بدان اشاره دارد و محل بحث ما است این است که اگر این فرد در اثر تعقیب نگهبان به رنج میافتاد اما به محبوب نمیرسید این فرد نگهبان را نفرین میکرد اما چون با تعقیب و گریز نگهبان، او به محبوب خود رسید به دعای خیر او پرداخت. درواقع مولانا میگوید در این سناریو که فرد به محبوب خود میرسد چون تمام حوادث گذشته با تمام حلقههای آن زمینهساز رسیدن او به معشوق شد تمام گذشته ازجمله تعقیب نگهبان برای او شیرین میشود و تلخی خود را از دست میدهد؛ زیرا گذشته با تمام جزئیاتش باعث شد که آن فرد به محبوب خود برسد و اگر حلقهای از حوادث گذشته رخ نمیداد و ازجمله نگهبان او را تعقیب نمیکرد او به محبوب خود نمیرسید، اما اگر این فرد به محبوب خود نمیرسید نگهبان را نفرین میکرد که او را دچار درد و رنج کرده است.
مولانا میخواهد بیان کند که اگر میخواهید تمام تلخیهای گذشته در نظرتان شیرین شود و رنگ جدیدی بگیرد از اکنون زندگی مطلوب خود را آغاز کنید. اگر یک زندگی مطلوب را اکنون شروع کردید آنگاه به این استدلال خواهید رسید که اگر زندگی گذشته بهگونهای دیگر بود و حتی یک حلقه آن تغییر میکرد من اکنون به این زندگی مطلوب خود نمیرسیدم و حال که به این زندگی مطلوب رسیدهام پس باید شاکر تمام گذشتهای باشم که اتفاق افتاده است و مرا به این نقطه رسانده است. درواقع زندگی اکنون ما برآیند جبری کل گذشته است و چون معلول شیرین است پس مجموع علل هم شیرین میشود و تمام حوادث تلخ گذشته هاشور مثبت میخورد.
در این داستان هم فرد چون به معشوق خود رسید نگاهش نسبت به تمام حوادث گذشته تغییر کرد و تلخی آنها در نظرش تغییر کرد و اگر به محبوب نرسیده بود این تلخی از بین نمیرفت. بنابراین اگر اکنون زندگی مطلوب خود را آغاز کنیم بسیاری از دلنگرانیهای ما کاهش پیدا میکند و تلقی ما از حوادث گذشته تغییر میکند و مثبت میشود زیرا وضع مطلوب اکنون خود را معلول گذشته با تمام جزئیاتش میدانیم و قدردان آن هستیم. در روانشناسی وجودی یکی از نکاتی که بدان اشاره میشود این است که اگر میخواهید از گذشته لذت ببرید اکنون خود را خوب کنید؛ درنتیجه گذشته سیاهی و تلخی خود را از دست میدهد؛ زیرا گذشته با تمام حلقههای کوچک و بزرگ خود، تو را به زندگی خوب اکنون رسانده است و نورانی شدن گذشته به نورانی شدن زمان حال بستگی دارد و اگر حال ما نورانی شد تلقی ما از گذشته نیز تغییر پیدا میکند.
ما هر چه بیشتر در باب زندگی اینجایی و اکنونی تلاش کنیم، دلنگرانیهای ما کمتر میشود.
ما هر چه بیشتر در باب زندگی اینجایی و اکنونی تلاش کنیم، دلنگرانیهای ما کمتر میشود؛ زیرا برخی دلنگرانیهای ما به دلیل عطف به گذشته یا توجه به آینده است. درواقع ما عمدتاً نگرانیهایی که داریم یا به دلیل اتفاقی است که در گذشته رخ داده است یا احتمال دارد در آینده رخ دهد. اگر در حال زندگی کنیم آن چه در گذشته رخ داده است و آن چه احتمال دارد در آینده رخ دهد در نظر ما کمرنگتر میشود.
در مورد در حال زیستن دو نکته را باید لحاظ کرد. نکته اول اینکه در حال زیستن بدین معنا نیست که من هرگز حق ندارم که از حال زیستن خارج شوم؛ بلکه به تعبیر هایدگر در حال زیستن و اکنون، آشیانه من است و یک پرنده علیرغم اینکه آشیانهای برای خود دارد؛ اما گاهی ضرورت اقتضاء میکند که برای به دست آوردن چیزی از آشیانه خود خارج شود؛ اما پرنده توجه دارد که باید به آشیانه خود بازگردد و موطن و مقر خود آشیانهاش است.
هایدگر میگفت اینجا و اکنون، آشیانه آدمی است و آدمی گاهی باید بهضرورت از اکنون و اینجا خارج شود؛ اما باید دوباره به اکنون و زمان حال بازگردد. در این باب مثال سادهای بیان میکنم، فرض بگیرید من مطلع شوم که به بیماری صعبالعلاجی دچار شدهام که برای درمان آن نیاز به عمل جراحی دارم و انجام عمل مستلزم پول است. اکنونکه از بیماری خود آگاه شدم از زمان حال خارج میشوم، از زمان حال خارج شدن به این معنا که ذهن و روان من از زمان حال خارج میشود و نه جسم من که جسم همواره در زمان حال زندگی میکند؛ از زمان حال خارج میشوم و در گذشته خود سیر میکنم که چگونه میتوانم پول عمل را فراهم کنم و مدام در گذشته سیر میکنم تا در این مورد به نتیجهای برسم و فرضاً این سیر تا آن جا ادامه پیدا میکند که اکنون باید به محل کار کسی بروم که میتوانم از طریق او پول را فراهم کنم و آن چه اکنون باید انجام دهم به نزد آن فرد رفتن است.
بعد از مشخص شدن این تصمیم باید به زمان حال بازگردم؛ یعنی مثلاً از زیباییهای سمعی و بصری اطرافم و از ارتباط با اطرافیان در حین رفتن به نزد آن دوست لذت ببرم. درواقع بهاندازهای که ضرورت داشت برای تصمیمگیری اکنونم، در گذشته سیر کردم و بیشتر از این در گذشته سیر کردن نتیجهای ندارد؛ اما ما هنگامی هم که به این تصمیم میرسیم باز به حال برنمیگردیم و مثلاً در آینده سیر میکنیم که آیا از این بیماری به سلامت برخواهم خاست یا نه و چه اتفاقاتی احتمال دارد رخ دهد. در زمان حال زیستن یعنی جسم که در زمان حال است، ذهن و روان نیز در زمان حال باشد و جز در وقت ضرورت و به قدر ضرورت که گریزی از سیر در گذشته و آینده نیست از زمان حال خارج نشود.
نکته دوم این است که خوبی و خوشی زندگی متوقف بر «در حال زیستن» است، خوشی یعنی احساسات و عواطف مثبت نسبت به زندگی و خوبی یعنی اخلاقی زیستن. اگر توجه داشته باشید درمییابید که غیراخلاقی زیستنهای ما به جهت سیر در گذشته یا توجه به آینده است. اگر شما در حال زیست کنید دچار بیاخلاقی نمیشوید. با یک مثال مقصود خود را بیان میکنم، فرض کنید قرار است شما درباره مقالهای داوری کنید و شما نام نویسنده مقاله را میدانید و او را میشناسید. هنگامیکه او را میشناسید مثلاً در گذشته سیر میکنید که او در حق شما بدیهایی مرتکب شده است و این سیر در گذشته باعث میشود که به مقاله او ناعادلانه نمره دهید یا ممکن است در آینده سیر کنید که با توجه به موقعیت اجتماعی نویسنده امکان دارد که او بعدها بتواند برای شما مفید واقع شود و درنتیجه باز هم ناعادلانه نمره میدهید؛ بنابراین بیاخلاقی شما به دلیل سیر در گذشته یا سیر در آینده است که اگر در زمان حال بودید، چنین داوری نداشتید و منصفانه نمره میدادید.
جان رالز فیلسوف آمریکایی مفهومی بنام حجاب بیخبری را وارد فرهنگ سیاسی کرد که در مسائل اخلاقی نیز کاربرد دارد. جان رالز بیان میکرد در صورتی میتوان امید داشت که نمایندگان قوانینی به معنای واقعی عادلانه تصویب کنند که آنها شناختها و آگاهیهای خود را نسبت به خود از دست دهند تا در سایه این بیخبری و جهل بتوانند قوانین را عادلانه تصویب کنند. جان رالز مثال میزد که اگر میشد به نمایندگان آمپولی را تزریق کرد که باعث شود آگاهیهای آنها از خود به صفر برسد و حتی نسبت به جنسیت خودآگاهی نداشته باشند در این صورت قوانین بهگونهای تصویب میشود که به ضرر کسی نباشد.
بنابراین سیر در گذشته و آینده خوبی از منظر اخلاق را از ما سلب می کند.
عقاید ما داشته و دارایی ما محسوب میشوند و نه هویت و خود ما که از نقد آنها دچار اضطراب شویم.
یکی از نکاتی که در کاهش اضطراب بسیار تأثیرگذار است توجه به این است که ما نباید با عقاید خود احساس یگانگی و هم ذات پنداری کنیم؛ یعنی عقاید خود را هویت خود بدانیم که از نقد عقاید خود دچار اضطراب و تشویش شویم. مثالی بزنم، فرض بگیرید فردی به من گفت که جوراب تو پاره شده است، من به این دلیل که خودم را با جورابم یکی نمیدانم جوراب خود را بررسی میکنم که آیا پاره شده است یا نه و درصورتیکه این قضاوت درست بود و جوراب پاره شده بود، آن را عوض میکنم. به این دلیل بهراحتی جوراب خود را عوض میکنم و از این قضاوت نگران نمیشوم که خود را با جورابم یکی نمیدانم و نقد جوراب را نقد خود نمیدانم.
اکنون در نظر بگیرید فردی به من اشاره کند که گزاره «الف ب است» که من بدان معتقد هستم گزارهای کاذب و نامدلل است، اگر من معاملهای را که با جوراب خود میکنم با عقاید خود نیز داشته باشم؛ یعنی با عقاید خود نیز هم ذات پنداری و احساس یگانگی نکنم در این صورت من گزاره «الف ب است» را که بدان معتقد هستم دوباره موردبررسی و ارزیابی قرار میدهم و در صورت صدق و مدلل بودن آن، همچنان بدان معتقد خواهم ماند و در صورت کذب گزاره «الف ب است» عقیده خود را عوض کرده و به صدق گزاره «الف ب نیست» باور پیدا میکنم و قدردان طرف مقابل هستم که علاوه بر اثبات بطلان عقیده من، عقیده درست را نیز به من آموخت.
تنها در این صورت است که ما از نقد عقاید خود دچار اضطراب نمیشویم؛ اما ما با عقاید خود احساس یگانگی میکنیم و درنتیجه عقاید خود را هویت خود میدانیم و نقد آنها را نقد و تضعیف خود میپنداریم و از نقد آنها دچار اضطراب و دلنگرانی میشویم. درحالیکه عقاید من برابر با خود من نیست و من میتوانم معاملهای را که با جوراب خود دارم با عقاید خود داشته باشم و از نقد آنها دچار اضطراب نشوم. این حکم در باب احساسات و خواستههای ما نیز جاری است و ما نباید احساسات و عواطف و خواستههای خود را معادل خود در نظر بگیریم و با آنها احساس یگانگی کنیم.
چنانکه توجه دارید حالات روانی ما سه دسته هستند:
- باورها و عقاید
- احساسات و عواطف
- خواستهها
نقص عقاید به این است که کاذب یا ناموجه یا نامستدل باشند و نقص احساسات به بجا و نابجا بودن آنها بستگی دارد مثلاً امید داشتن به چیزی که بجا نیست که بدان امید داشته باشیم و نقص خواستهها به معقول و نامعقول بودن آنها بستگی دارد. اکنون ما باید توجه کنیم که این سه حوزه داشته و دارایی ما محسوب میشوند و نه هویت و خود ما که از نقد آنها دچار اضطراب شویم. همانطور که از نقد جوراب خود دلنگران نمیشوم و توجه دارم که جوراب دارایی من است و نه خود من، این سه حوزه نیز دارایی من محسوب میشوند و نقد آنها، نقد و تضعیف خود من نیست. من عقیده و احساس و خواسته دارم و نه اینکه عقیدهام و احساس ام و خواستهام باشم. توجه به این نکته بسیار به کاهش اضطراب در ما کمک میکند و باید حتماً به این مورد توجه داشت.
یک نکته مهم برای رفع اضطراب نکته ای تحت عنوان ایماژ زندگی است.
کسانی که اهل عمق یابی و واکاوی درون خود هستند متوجه خواهند شد که هر کسی برای خود یک ایماژ و استعاره ای دارد که زندگی خود را بر اساس این استعاره و ایماژ شکل می دهد. فیلسوفان چهل انگاره و ایماژ کشف کرده اند که انسان ها از آن استفاده می کنند و متناسب با این استعاره ها سؤالات متفاوتی مطرح می شود. مثلاً یکی از این استعاره ها، ایماژ پرنده در قفس است که مربوط به عرفا است. انگاره عرفا از زندگی این بود که ما پرنده ای هستیم در قفس، چون انسان ها را دارای روحی الهی می دیدند که در قفس تن و در این دنیا گرفتار شده اند. منتاسب با این انگاره سؤالاتی از این قبیل مطرح می شود که این پرنده قبلاً کجا زندگی می کرده است و این قفس را چه کسی ساخته است و چگونه می توان از این قفس رها شد.
استعاره دیگری که ممکن است کسانی نسبت به زندگی داشته باشند استعاره زندانی در زندان است؛ اینکه ما در یک زندان اسیر شده ایم و بالطبع سؤالات متفاوتی مطرح می شود که به چه گناهی به زندان افتاده ایم و زندان بان کیست و … استعاره دیگری می تواند ایماژ نمایشنامه باشد که قرار است ما برای مدت محدودی نقشی را اجرا کنیم و سؤالات مرتبط با آن که مطرح می شود این است که چه کسی نمایشنامه را نوشته و تا چه زمانی باید نقش بازی کنیم و تماشاگران چه کسانی هستند و …. .
قرآن استعاره زندگی را استعاره بازار می داند و درباره ضرر و زیان و سود انسان ها و معامله و قرض با خدا سخن می گوید. بنابراین ایماژهای متفاوتی مطرح هستند که اگر این ایماژها به سطح آگاهی هر فرد برسند، شخص می تواند با آن مواجه شده و آن را اصلاح کند و تغییر دهد.
در میان این ایماژهای مختلف، بهترین ایماژ مربوط به آیین هندو است که ایماژ رقص هست و بسیار در کاهش اضطراب تأثیرگذار است. مقصود خود را با مثالی بیان می کنم. فرض بگیرید شما به قصد خرید نان از خانه خارج می شوید اما دیر به نانوایی رسیده اید و نان تمام شده است و درواقع شما با شکست مواجه شده اید و رفتن شما امری بیهوده است؛ اما در ایماژ رقص هنگامی که شما از خانه خارج می شوید قصد ندارید به مقصد خاصی برسید و هدف شما صرفاً رقصیدن است. در حرکت رقص، مسیر و مقصد یکی است و شکست و پیروزی در کار نیست؛ به این دلیل که شما با رقص خود قصد ندارید به مقصد خاصی برسید که در صورت نرسیدن با شکست مواجه شوید؛ بلکه مقصود رقصیدن بود که حاصل شد.
ارزش داوری که در باب رقص می توان داشت شامل شکست و پیروزی نمی شود بلکه شامل خوب رقصیدن و بد رقصیدن می شود؛ اینکه آیا ما خوب زندگی می کنیم یا بد زندگی می کنیم؟ کسانی که در زندگی ایماژ رقص را دارند قصد ندارند در زندگی به مقصد خاصی برسند؛ بلکه خواهان این هستند که خوب زندگی کنند و درنتیجه از نرسیدن ها دچار اضطراب نمی شوند؛ اما کسانی که در زندگی قصد دارند به مقصودهایی برسند مدام در اضطراب هستند که آیا به هدف و مقصود می رسند یا خیر، گویی زندگی در جایی است که باید به آن جا برسند.
اگر ایماژ ما رقص باشد حتی اگر به صورت محدود عمر کنیم خوب زیسته ایم. بنابراین در ابتدا باید ایماژ خود را از زندگی کشف کنیم و بعد با خود بورزیم که درست ترین ایماژ، استعاره رقص است و اینکه خوب زندگی می کنیم یا بد. این نکته بسیار مهم است و باید بدان توجه داشت.
جلسه چهارم
تا فهمیدم معنای زندگی چیست فیلسوفان ان را عوض کردند
نیاکان ما یک جهان نگری داشتند و تا آخر عمر همان را حفظ می کردند و از جهان نگری های دیگر بی اطلاع می ماندند اما امروزه از موارد بسیار متعدد اطلاع می یابیم. مثلا در خصوص فلان ماجرا چه راهکارهایی بیابیم یا در مقابل فلان مشکل چه کار بکینم. امروزه به راحتی وارد اینترنت می شویم تا ببینیم اندیشمندان مختلف در جای جای دنیا در این زمینه آیا کارهایی کرده اند. آیا انها راهکاری پیدا کرده اند آیا در این زمینه، مقاله یا کتاب هایی منتشر کرده اند یا آنکه آن مشکل را منحل کرده اند به اینها می گویند، ایهام نظری جهان.
جهان روز به روز ایهامش بیشتر می شود. کتابی برایتان معرفی میکنم عنوانش چنین است : “تا فهمیدم معنای زندگی چیست فیلسوفان ان را عوض کردند”.
مشکل این است که شاید در یک کتاب بگویند معنای زندگی فلان است ولی شاید همین نویسنده در ویراست دوم کتاب از این دیدگاه عدول کند و بگوید که معنای زندگی چیزی دیگر است. حالا فیلسوفان راه های خیلی خیلی فراوانی را ارئه کرده اند و آدم سرگردان می شود،
ایهام زندگی کنونی بسیار زیاد است تا قبل از قرن ۲۰ چنین نبود عرفا همواره می گفتند باید در درون تو شهودی حاصل شود تا قرار بیابی و گرنه پشت هر بحث عقلی، یک بحث عقلی دیگری وجود دارد و …. تسلسل.
انسان باید انانیت را رها کند تا رها شود انسان وقتی به یک بحثی می رسد، مطلقا نباید سود خودش را لحاظ کند تا با بصیرت بیشتری اتخاذ رأی نماید و دوم این که باید اتوریته ها را فراموش کند و مرجع ها را کنار بگذارد تا آرامش یابد.
باید بپذیریم بخت و اقبال و تصادف در زندگی اثر دارند. هر چیزی که در زندگی من و شما پیش بیاید و کنش و واکنشهای ما در پیش آمدنشان تاثیری نداشته باشند، اینها را بخت و اقبال و تصادف می گوییم. کنش و واکنش من در خیلی چیزها تاثیر دارند اما در خیلی چیزها هم من را نمی توان دخیل دانست. اینکه پدر من در تصادفی فوت بکند یا یک ورشکستگی برای عموی من پیش بیاید، زلزله ای بشود، بیماری واگیرداری به من برسد و … به من دخلی ندارد و من تاثیری نداشته ام. پس وقتی که من دخیل نبوده ام بنابراین نباید دلنگران باشم.
عاقلانه ترین واکنش من در این قبیل موارد این است که آنها را بپذیرم و بعضی موقع ها ما این پذیرش را نداریم و همین دلنگرانی ایجاد می کند.
تنها واقعیت ثابت جهان، بی ثباتی است.
بودا تنها کسی بود که می گفت تنها واقعیت ثابت جهان، بی ثباتی است. فقط یک چیز در دنیا ثبات دارد و آن بی ثباتی است. ما باید قبول کنیم که در چنین جهانی زندگی می کنیم. یا وارد حمام نشوید یا اگر وارد شدید، هر کاری بکنید بالاخره آب به شما می خورد. در کل جهان ماجرا این طور است، که هر جا گام بگذارید انجا برای خودش لوازمی دارد لاجرم.
اگر این ماجرا را بفهمیم و قبول کنیم، از چیزهای خوبی که پیش می آید خیلی شاد نمی شویم، چون هیچ تضمینی وجود ندارد ثانیه، ساعت، روز یا سال بعد این خوشی برود و اگر چیز منفی پیش بیاید، آن هم دوامی نخواهد داشت.
به قول بودا، هر واقعه ی خوشی که پیش می آید، شاید پرده ای است که روی واقعیتی ناخوش کشیده شده است و بالعکس. از عرفای ما ابو عبداله جعفری، از بزرگترین عرفای اسپانیایی است جمله زیبایی دارد:
خدایا آنان که تورا شناختند دو ویژگی در تو دیدند: یکی اینکه تو تصمیمات خودت را زود زود عوض می کنی و دوم اینکه مقدارها را عوض می کنی. این دو ویژگی باعث شده اند که کسانی که تو را واقعا می شناسند، دو کار نکنند: اول اینکه وقتی یک چیزی به انها می دهی، خاطر جمع نیستند، سکون باطنی پیدا نمی کنند و دوم اینکه وقتی بلایی بر آن ها نازل می شود، انها یأس پیدا نمی کنند، کل این یعنی جهان ثبات ندارد.
بقول مولانا:
جمله ی بی قراری ات از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
دل مردم کهنه می شود. این دوستی که در دل شما هست، ممکن است کهنه شود، چون می خواهم این دوستی تازه و نو بماند. ببینید چه می شود، مثلا همیشه دلهره دارم که نکند آن حرفم دل آن فرد را برنجاند؟ خوب است که یک مهمانی بدهیم، خوب است که دعوتش بکنیم، دعوتش را بپذیریم، خوب است که یک هدیه یا کادو برایش ببریم، خوبه که هرجا حرف ناحقی زد، چیزی نگوییم. اما اگر بدانم که همه این کارها را بکنم، باز هم هیچ تضمینی نیست که محبت من در دل شما تازه و نو بماند، در این حالت من وظیفه اخلافی ام را انجام می دهم، حال اگر دوستی از بین برود، اصلا مهم نیست.
مثیل سیب زمینی و بلور که خریده ایم. وقتی بلور گران قیمتی را می خرم، به هنگام عبور از خیابان همواره دقت و احتیاط می کنم که کسی به آن نخورد و وقتی که به کسی می خورم، خیلی زود خودم را کنار می کشم و عذرخواهی می کنم و اگر کسی خواست با من دعوا کند، سریعا با هر ترفندی شده می کوشم دعوایی رخ ندهد و …. به هر حال می کوشم تا آن بلورها را سالم به سرمنزل مقصود برسانم. اما اگر به جای آن دو کیلو سیب زمینی و دو کیلو پیاز خریده باشم، دیگر آن احتیاط ها را ندارم.
صبح های جمعه یک برنامه رادیویی بود به نام «صبح جمعه با شما» که طنز بود و با اجرای مرحوم نوذری پخش می شد، در یکی از برنامه ها یه خانم غزلی را فرستاده بود در یک قسمتی از آن غزل آمده بود: همان کسی که می گفت به خاطر یک تار موی تو دنیا را به آتش میکشم، دیشب آن تار مو را در آبگوشت دید می خواست خودم را به اتش بکشد.
جهان یک جهان بی ثباتی هست. بودا همیشه توصیه می کرد هر گاه کسی را ملاقات می کنید، بدانید که سلامی است و وداعی. چون ضمانت اصلا وجود ندارد که باز هم اصلا ببینید. اصلا ضمانت بقا ندارید. اگر آن فرد را دوباره بعدا دیدید، جالب هست برایتان و اگر هم ندیدید، خوب خودتان را از قبل برایش آماده کرده بودید. او می گفت هر وقت با کسی ملاقات کردی و بعدش خواستی از او خداحافظی کنی، از دو چیز مطمئن شو:
اول اینکه چیزی به او بدهکار نیستی چون ممکن است او را هرگز نبینی
و دوم انکه چیزی از او نمی توانیم دریافت کنیم.
اگر چیزی می توانی از او دریافت کنی، دریافت کن چون ممکن است دیگر او را نبینی.
بودا هر وقت از کسی جدا می شد، از او پوزش خواهی می کرد، این دید خیلی دل نگرانی ها را در زندگی کم می کند. هم امور جسمانی بی ثبات هستند، هم روابط بی ثبات اند و هم رویدادها بی ثبات اند و هم حالات درونی. برای هیچ کدام از انها نباید تقلای زیاد کرد.
هرکدام از ما با سرمایه خاصی به دنیا می آییم. باید عاشق این سرمایه ها باشیم.
رواقیون عبارتی دارند تحت عنوان «عشق به سرنوشت». هرکدام از ما با سرمایه خاصی به دنیا می آییم. باید عاشق این سرمایه ها باشیم. سرمایه های جسمانی، ذهنی، روانی، سرمایه های ناشی از اقلیم جغرافیایی که در آن به دنیا آمده ایم و سرمایه های اقلیم فرهنگی و اجتماعی که در آن به دنیا آمده ایم. با اینها نباید قهر کنیم باید همه اینها را دوست داشت. انسانها در اینها متفاوت هستند.
- انسانها ۸ تا سرمایه ذهنی دارند، که در آن با یکدیگر متفاوت هستند: قدرت یادگیری، قدرت یادسپاری، قدرت یاد آوری، هوش بهر، سرعت انتقال، قدرت تفکر، تعقل، فهم و قدرت اقناع
- ۵۶ تا سرمایه روانی هم روانشناسان کشف کردند که انسانها در آنها هم متفاوت هستند. قدرت مدیریت و ….
- اقلیم جغرافیایی: انسانی که در هند به دنیا می آید یا در آریزونای امریکا یا در قطب شمال و ….
- اقلیم فرهنگی: خانواده ثروتمند مثلا پدرش استاد دانشگاه، پدرش بی سواد و ….
رواقیون می گفتند اینها همگی اجتناب ناپذیرند، پس به آنها عشق بورزید. اصلا آرزو نکنید زیباتر باشید و…. اگر به اینها رضایت دهید آثار نیکویی عیان می شود و کم کم به سرنوشت عشق می ورزید. «رابرت سالمون» از فیلسوفان ارزشمند که اگزیستانسیالیستی را با فلسفه تحلیلی جمع کرده است کتابی دارد تحت عنوان “معنویت برای شکاکان” می گوید: اگر کسانی که به یک موضوع دید شکاکانه دارند، شِقّ دومش این نیست که بروند و ماتریالیست بشوند. می شود شکاک بود و ماتریالیست هم نبود، بلکه می توان به راه معنویت رفت. اولین کاری که باید کرد این است که همین اندیشه رواقیون را آزمود. تو قبول کن سرنوشت خودت را و بعد با پذیرش آن شروع به زندگی کردن کن و بعد زندگی چنان در نظرت لذت بخش می شود که این پذیرش تبدیل می شود به عشق و سپس تبدیل میشود به عشق به سرنوشت.
ما معمولا به خیلی از این امور ناراضی و حساس هستیم. یکی می گوید چرا من زیباتر نیستم، چرا من اندام بهتری ندارم. چرا من در خانواده مشهور نیستم. با پذیرش آموزه رواقیون زندگی لذت بخش تر می شود و با این آموزه است که می بینید با همین سرنوشتی که دارید خیلی کارها میتوانستیم انجام بدهیم.
ما برای مواجهه با احساس گناه / خطای اخلاقی باید توانایی ها و پتانسیل های اخلاقی زیستن خودمان را بفهمیم و آرمانهای خودمان را در حد همان ها پایین بیاوریم.
احساس گناه خیلی نگرانی و اضطراب ایجاد می کند. این احساس گناه فقط معنا و مفهوم دینی را شامل نمی شود بلکه خطای اخلاقی را هم شامل می شود. اگر احساس دینی دارید، عبارت احساس گناه صحیح هست و اگر این احساس دینی را ندارید، احساس خطاکاری اخلاقی که نگرانی و گناه ایجاد می کنند.
دو گروه این احساس را ندارند. یک گروه آنهایی که فیتیله آرمان خواهی شان را تا توانسته اند بالا کشیده اند و فیتیله عمل را هم بالا کشیده اند مثل بودا، ابراهیم ادهم و مولانا، فرانسوا آسیزی، البرت شوایتسر، که بر اثر یک تحول در زندگی شان، گفتند که من باید خیلی آرمان طلب تر از این در زندگی باشم، ولی حاضر شدند تمام هزینه این آرمان طلبی را بپذیرند. یعنی فیتیله آرمان جویی رفت بالا، فیتیله عمل به مقتضیات آن هم رفت بالا. این گروه اصلا نا آرام نیستند و زندگی خوشی دارند.
یک موقعی هم هست که کاملا برعکس است و می بینید که بی جهت فیتیله آرمان طلبی را بالا کشیده اید. فیتیله آرمان طلبی را پایین بکشید و متناسب با این فیتیله پایین، به همان مقدار هم عمل کنید. این جوری هم زندگی خوش خواهید داشت. مثلا فرد بگوید من آرمان های بلند بلند ندارم. من آرمانم این است که یک زندگی آبرومندانه برای زن و بچه ام فراهم بکنم. یک زندگی آبرومندانه و قانعانه برای خودم و زن و بچه ام. یا مثلا من در اداره وظیفه ای که بر عهده دارم را به همان مقدار که دارم، انجام بدهم. همین یک نفر می گوید من فقط می خواهم یک شهروند معمولی خوب باشم و مقررات را رعایت کنم.
وای به حال آنهایی که فیتیله آرمان خواهی شان را بالا برده اند ولی عمل شان پایین هست. فاصله آرمان و عمل شان خیلی زیاد هست. اینها رنج می کشند و همیشه سرکوفت می زنند و لعن می کنند، به خوشان طعن می زنند و اهانت می کنند.
ما برای مواجهه با این احساس گناه / خطای اخلاقی دو تا راه داریم. اول اینکه واقعا توانایی ها و پتانسیل های اخلاقی زیستن خودمان را بفهمیم و آرمانهای خودمان را در حد همان ها پایین بیاوریم. از خودمان توقع بیش از حد نداشته باشیم. عجب است که ما در جسم خودمان توقعات مان را تعدیل می کنیم مثلا میگوییم: اسکلت من جوری نیست که بتوانم دو میدانی کنم یا این بدن، بدن کشتی نیست و…. ولی وقتی از بدن به ذهن و روان وارد می شویم، دیگر نمی خواهیم بپذیریم همانطور که بدنمان، بدن کشتی یا بوکس یا … نیست، به همان ترتیب ذهن من هم ذهن ریاضی وار یا فلسفی نیست و نمیخواهیم قبول کنیم که ذهن من، ذهن انیشتین نیست و روان من هم مثل روان فرانسوا آسیزی نیست.
دوم اینکه اندیشه معصومیت و بیگناهی یک توهم است. هیچ کس در زندگی معصوم نیست. تو نمی توانی معصوم باشی بنابراین باید از خودت توقع کمتر خطا کردن داشته باشی نه خطا نکردن.
اگرمن هر روز ۴۰۰ تا دروغ میگفتم، ۲۳ تا غیبت میکردم و …… از فردا اگر بخواهم معصوم شوم اندیشه معصومیت انسان را تا ابد در باتلاق و منجلاب نگه می دارد. انسان نباید تصمیم بگیرد که از همه گناهان دست بشوید بلکه باید بگوید تصمیم دارم گناهان را کم و کمتر بکند.
یکی از منابع دل نگرانی این است که همیشه خود را قربانی یک مصیبت و یا حادثه خاص می دانیم.
خیلی مواقع زندگی را بی معنا می یابیم و برای آنکه از زندگی تکراری جدا شویم، دست به کارهایی می زنیم که دلنگرانی ایجا می کند و خیلی مواقع انسانها برای دور شدن از ملال زندگی به اعتیاد پناه می برند که وضع را بدتر میکند. اگر زندگی معنادار باشد اصلا تکراری نمی شود مثل ناهار و غذا خوردن که تکرار می شوند ولی تکراری نمی شوند، چون معنادار هستند. مثل حمام رفتن. انسانی که نگاه فلسفی دارد بی آنکه خودش هم آن را بداند زندگی را تکراری نمی بیند و همه چیز برایش معنادار است. می تواند روزها و ماهها و سالها یک مسیر تکراری را برود اما ملالی احساس نکند، چون هرچند مسیر تکراری است ولی برای او تکراری ملال آور نیست. انسان باید بکوشد در تکراری بودن زندگی معنایی بیابد و یا آنکه به آن معنا ببخشد.
بعضی دانستنی ها هستند که اگر شما واقف به آنها بشوید ولو رنجی می برید اما توانایی دارید که کاری را هم در قبالش انجام بدهید. اما گاهی مواقع به چیزهایی علم می یابید که رنج و دل نگرانی ایجاد می کنند و کاری از دستمان بر نمی آید. ما باید اگاهانه از این اطلاع یافتن ها دست بشوییم. گاهی علم می یابیم که یک دوست مهم گرفتار بیماری صعب العلاجی است. دلنگران دوستمان می شویم و در عین حال باعث می شود که کمکی نیز به او بکنیم اما موقعی نیز هست که اطلاع می یابیم گرسنگان فراوانی در جهان هستند که روزانه مثلا ۵۰۰۰ نفر می میرند، ملال شدن از این خبر چه سودی دارد من رنج می کشم ولی سودی برای ان گرسنگان وجود ندارد.
سرک کشیدن به امور دیگران که از همه چیز مطلع بشویم و به همه جا ناخنک بزنیم اصلا چه سودی برایت دارد. حتما در دور بر شما افراد این چنینی را دیده اید. خیلی از این امور بی جهت انسان را گرفتار درد و رنج می کنند و کاری از دست انسان نیز بر نمی آید. این بحث طول و تفسیر زیادی دارد که از آن میگذریم. از پیامدهای دیگر این است که این جور خبرها رفته رفته انسان ها را سنگدل هم می کند و آستانه رقت قلب آنها بالاتر می رود. ولی خوب ما فعلا این طرف را مدنظر داریم که من چرا بی دلیل وارد این بحثها بشوم. اصلاً به من و تو چه؟ در خیلی از امور باید گفت به من چه.
یکی از منابع دلنگرانی این است که همیشه خود را قربانی یک مصیبت و یا حادثه خاص می دانیم. من اگر مطلع بشوم که مبتلا به سرطانی شده ام که در دنیا حدود ۴۰ میلیون نفر هم به آن مبتلایند، اینجا آسوده خاطر هستم، در مقایسه با اینکه مطلع بشوم که مبتلا به سرماخوردگی شده ام که در طول تاریخ که من اولین فردی هستم که به آن مبتلا هستم ولو اسم آن سرماخوردگی باشد. در مورد اول میگوییم بالاخره برای این همه مبتلا، کاری انجام خواهد شد که از این طریق من هم منفعت آن را خواهم دید.
ولی در مورد دوم کدام محقق و پژوهشگر می آید و وقت خودش را اختصاص میدهد به تحقیق در مورد بیماری من؟ و حالا به نتیجه برسد یا نرسد. یکی از دلنگرانی هایی که ما داریم این است که فکر می کنیم مصیبت های ما، یک مصیبت منحصر به فرد است. فردی که گرفتار افسردگی است در مراحل اولیه خیال می کند که ناراحتی او، منحصر به اوست. یک روان درمانگر می گوید تو منحصر به فرد نیستی و در این مدت مثلا ۲۰ سالی که روان درمانی کرده ام به ۵۰۰۰ نفر مثل تو برخورد کرده ام، گفتن همین جمله، بار آزار را در شما کم می کند، چون نشان میدهد تو یک مورد استثنایی نیستی. ما همیشه گمان می کینم در جهان تنها کسی هستیم که مثلا برادرمان در حقمان ظلم کرده و یا همسرمان به ما خیانت کرده و …. اصلا اینگونه نیست. بلا هر وقت عمومیت بیابد خودش تبدیل به نعمت می شود چون می فهمیم که هم سرنوشتان فراوانی داریم.
یکی از آثار خنده، کاستن از استرس روانی است. سقراط به اثر دیگر خنده توجه داشت و می گفت خنده باعث می شود اهمیت فلان چیز در نظر انسان کم شود.
سقراط در فرهنگ غرب، بر مفهومی پافشاری میکرد تحت عنوان “آیرونی”، که بعدها در اگزیستانسیالیسم قوی تر شد. کیرکگور در این خصوص کتاب مهمی نوشت. آیرونی یعنی قدرت اینکه «به خودمان بخندیم» را داشته باشیم. خیلی از ما تصورمان بر این است که یا باید نمایش جهان تا ابد ادامه بیابد تا نقش خودمان را در جهان جدی بگیریم یا اینکه اگر بناست مدت کوتاهی ادامه بیابد در آن صورت؛ نقش خودمان را جدی نمی گیریم.
سقراط می گفت روش درست زندگی این است که بدانید کل زندگی یک نمایش نامه است که شما یکی از هنرپیشه ها هستید و به زودی، هم کل صحنه برچیده می شود و هم نقش تو تمام می شود. ولی با این همه نقش خودتان را جدی بازی کنید. در عین حال توجه بکنید که کل صحنه حذف می شود، تماشاگران می روند و تو را فراموش می کنند، اما شما باید قدرت خندیدن به خودتان را داشته باشید.
درباب خنده، خیلی کارها صورت گرفته، که البته من وارد آنها نمی شوم. هانری برگسون از جمله افرادی است که رساله ای در باب خنده دارد که خنده چه آثاری بر انسان دارد.؟
یکی از آثار خنده، کاستن از استرس روانی است. سقراط به اثر دیگر خنده توجه داشت و می گفت خنده باعث می شود اهمیت فلان چیز در نظر انسان کم شود. مثلا می دانید چرا موقعی که یک نفر جوک مستهجن به ما می گفت و ما می خندیدیم، بزرگترها به ما می گفتند که نخندید، یا خودتان را جمع کنید؟ چون می دانستند که اگر شما دو بار به یک جوک خندیدید، بدی و قبح آن در نظرتان کاهش می یابد، بزرگترها می خواستند قبح آن چیزها در نظرتان کم نشود.
می دانید چرا وقتی یک نفر آیه ای از قرآن یا حدیثی از رجال دین را نقل بکند و پشت سر آن به آن بخندد، این خنده تابو است؟ چون ابهت قضیه کم می شود. نمی دانم آیا شما نوشته ایوان کلیما را خوانده اید یا نه؟ که از بزرگترین روشنفکران و فیلسوفان و رمان نویسان اروپای شرقی بود؛ کتابی نوشته است که دو ترجمه در زبان فارسی دارد.
او می گوید اتحاد جماهیر شوروی با روی کار آمدن میخاییل گورباچوف از هم نپاشید، در حالی که همه فکر می کردند که با روی کار آمدن او شوروی از هم پاشید. او می گوید جماهیر عظیم شوروی آن زمانی شروع کرد به پاشیدن که مردم شروع کردن به نقل کردن حرف بزرگان کشورهای کمونیستی و هر هر و کر کر خندیدن به آنها. ابهت آنها در نظر ما ریخت، وقتی ابهت به هم می ریزد تاثیر نیز از دست می رود، اهمیتش نیز نابود می شود و آن موقع شما آن وحشتی که داشتید را از دست می دهید.
ما هر وقت بخواهیم وحشت از چیزی برایمان کم بشود، باید بتوانیم به آن بخندیم. مثلا شما طرز وارد شدن تان را نقل بکنید برای رفقا و بخندید، یا مثلا شما استاد هستید، طرز استادی خودتان را نقل بکنید و به آن بخندید، آهسته آهسته اضطراب تان در تدریس کم می شود.
سقراط می گفت ما باید بتوانیم به کل زندگیمان بخندیم. اما در عین حال جدی زندگی بکینم. ظاهرا تناقضی در سخن است. گاهی به زندگی بخندیم یعنی به خودمان بفهمانیم این زندگی نادائم است. ما هستیم که برایش اهمیت قائل شده ایم. به چیز نادائم امیدی نیست. ولی در عین حال نقش خود را به جد عمل کنیم.
دنیا چو حباب است و لیکن چه حباب
نی بر سر آب، بلکه بر روی سراب
آن هم چه سراب، آن که بینند به خواب
وان خواب چه خواب، خواب بد مست خراب
اگر این تلقی را پیدا کنیم معمولا نقش خودمان را خوب انجام نمی دهیم. سقراط می گفت آن دید که در شعر هست را به کل زندگی داشته باشید ولی نقش خودتان را جدی بگیرید. به نظر می رسد رندی حافظ یکی از ویژگی هایش همین است که می تواند به کل دستگاه و چرخ و بر عالم بخندد. ما انسانهای معمولی این کار را نمی توانیم انجام بدهیم.
سایر گزیدهها
منابع هنجارگذار
- قانون(حقوق)
- داب و رسوم و عرف و عادات اجتماعی
- مناسک و شعائر دینی
- زیباییشناسی
- مصلحتاندیشی
- اخلاق
به میزانی که اخلاقی زندگی میکنید به هفت مطلوب اجتماعی زیر کمابیش لطمه میخورد:
- ثروت
- شهرت
- قدرت
- احترام
- آبرو
- محبوبیت
- علم آکادمیک
ملزومات خودشکوفایی
- گزینش یک یا چند ازساحت های انسان (ذهن-بدن-نفس-روح)
- توجه به سنخ روانی خویش
- توجه به مراحل رشد انسان
- دانستن ایماژ زندگی خویش